5 ماهگي

خوب عسلم بازم سلام

امروز روز اربعينه و تو 5 ماهه شدي و من نمي تونم بهت تبريك بگم ولي ايشالله 150 ساله بشي ....

تو حالت بده و من خيلي خسته هستم

خدا  كنه به حق امام حسن  حال تو خوب بشه كه بتونيم براي روز شهادت امام رضا بريم هيئت.....

 

تا بعد

22 بهمن

سلام گلم خوب امروز روز 22 بهمنه و من و تو  با هم رفتيم  راهپيمايي ...روز باحالي بود.

شلوغ و پلوغ و...

همه شاد بودند و خوشحال .....

خلاصه به خاطر حضور تو امسال از همه سال ها شلوغ تر بود و حسابي براي خارجي ها خط و نشون كشيديم و ...

تو هم يه مرگ بر آمريكاي حسابي گذاشته بودي رو كالسكت....

و چند تا پرچم هم از دورو ورت آويزون بود..

اما از اون جايي كه جناب عالي قرتي هستيد و من زيادي لوست كردم اين شد كه مجبور شدم وسط ميدان آزادي عوضت كنم .. تو اون سرما ..

 و تو هم كه حسابي بر ضد آمريكا حركت كرده بودي و مشت محكمي بر دهان اون ها زده بودي  اولين تجربه بيماريت رو در حق آزادي اين مملكت به جان خريدي و سرما خوردي خدا كنه زود خوب بشي

در راه آزادي و وطن بايد از جان مايه گذاشت گلم همچون امير كبير ها و...

پيروز باشي وطن من .........

راستي داييت برات اولين بادكنكت رو خريد

گلم در 22 بهمن 88

پسرکم در 5 ماهگی

وقایع تلخ و شیرین زندگی

خب عرض کنم شما تو این مدت جاهای زیادی رفتی و کارای زیادی کردی...

یکی از اون کارا رفتن به مراسم ها عزاداری بود که عموما شما در طی این مراسم ها توسط مامانی راه برده می شدی ...

من دوست داشتم لباس سقا تنت کنم ولی چون اینا باهام موافقت نکردن نشد این شد که هول هولکی خاله اعظمت برات یه پیراهم سفید کوتاه دوخت و خلاصه خیلی جالب نبود اینم عکسش:

شما یک  روز قبل از تاسوعا با مامانت و مامان کبرات رفتی تجمع شیرخوارگان حسینی لباست اصلا خوب نبود برا همین هیش کی ازت عکس نمی گرفت........

در این فاصله شما سمنان خونه مادر بزرگ بابات  هم رفتی....

یه چند باری هم رفتی بهشت زهرا پیش دایی حمیدو... البته دندون پزشکی فراموش نشه که فکر کنم هنوز یک ماهت نشده بود که اولین بار با هم رفتیم و تاحالا ۵ بار رفتی.....

راستی بگم بابای شما زمانی که شما دقیقا دو ماه و چهار روزتون بود رفت کربلا...

مامانت مخالف بود شدید ولی امسال انقدر سرش گرم شما بود که خیلی متوجه نشد و بهش سخت نگذشت ..

البته ما بابایی رو بدرقه کردیم و برای استقبال هم ت افسریه رفتیم ولی بابییت برمون گردوند و گفت که به ما نمی رسید ... لذا مامآنت حسابی باهاش قهر کرد(دو ساعت)ولی اینم گذشت....گرچه شما حسابی منو اذیت کردی و مامان کبری بنده خدا حسابی کمک کرد.

باباییت برای شما یه کفش آورد که  اولین بار که پوشیدی  گم شد!

اما ماجرای خریدن صندلی غذا:

این مامان قرتی شما پول  خرید سیسمونی رو از مامان کبری گرفته بود و باهاش به خرید خونه کمک کرده بود اما خوب هم زمان  دلش می خواست شما بهترین وسایل رو داشته باشی فلذا بعضی وسایل رو قبل از تولد و بعضی رو بعد از تولدت برات خرید مثل صندلی غذا:

القصه یک روز در روزهای آخر محرم مامان و بابایی شما به همراه گل پبسرشون رفتند دیدن نمایش خورشید کاروان ....

در راه برگشت با اصرار مامانی می رن بهار برای شما صندلی بخرن که:...بعد از کلی گشتن و این در و اون در زدن...

 به دونه تاب دارشوخریدیم و اومدیم خونه که....

ای بابا این که خیلی خطرناکه کمربندشم درست و حسابی نیست لذا حکم حکومتی مامان صادر می گردد :باید عوضش کنیم خلاصه با کلی اوقات تلخی و ابنورو اونور شدن رفتیم به همراه مامآن کبری و اونو پس دادیم  ولی چیز دیگه ای نخریدیم و بعد...

از شانس شما درست روز تولد 4 ماهگیت برات یه صندلی خوشگل خریدم

البته باحضور مامان کبری و سیما . آقا..........

اینم یه عکس خوشگل از تو در 4 ماهیت..

خب واکسن چهار ماهگیت بهتر از دو ماهگی زده شد البته واکسن ها ی تو تاحالا مارو اذیت نکرده فقط موقعی که سوزن رو تا پات می زنن یکم جیغ می زنی ...خوب منم بودم جیغ می زدم

راستی این روزا یعنی از انتخابات به بعد خیلی اوضاع مملکت بهم ریختست آدم دلش برا این مملکت می سوزه که خارجی ها(انگلیس و آلمان و آمریکا و..)نمی ذارن یه آب خوش از گلومون پایین بره....

اینطوری واست بگم که انتخابات امسال عجیب غریب بود تو هم هر جا من رفتم باهام بودی ....

خدا هممونو هدایت کنه..

روز تولد حضرت زهرا ما جشن پیروزی گرفته بودیم و عده ای تو خیابون سطل های زباله روآتیش میزدنولی خیلی حال داد مامانت با یه روزنامه نگار فرانسوی هم دست وپا شکسته یه مصاحبه ای کرد و....

اما تموم نشد به نماز جمعه  ای که آقا هم خوند و  وحشتناک شلوغ بود هم ختم نشد و...

داستان ادامه دارد...

بدتر از همه این بود که کسایی که به هاشمی و بچه هاش می گفتن دزد حالا طرفدار اونا بودن و...

خوب خلاصه متاسفانه تو روز عاشورا عده ای تو خیابونای تهران شادی و هلهله راه انداختند و چی بگم ........

نیروی انتظامی رو لخت لخت کردن!!!!!!! مگه اینا چه گناهی دارن خب شغلشونه طفلک بچه های همین آب و خاکن .......

و شد آن چه نباید می شد...

ماهم روز چهارشنبه 9 دی رفتیم انقلاب....

راه پیمایی بود ..

و خیلی شلوغ بود مامان شما باورش نمیشد که چه تیپ هایی و با چه سر و وضعی اومده بودن فکر می کرد خودش از همه قرتی تره

القصه اون روز آنقدر داد زدم که صدام گرفت تو هم بودی و با اومدنت خیلی چیزها رو ثابت کردی

اینم عکست:

اما بگم تو این گیرو دار همه گیر داده بودن از تو عکس بندازن...

خلاصه گلم اینا همه می گذره شما سعی کن از تاریخ درس بگیری و همیشه حامی حق باشی

خب دیگه حرف خاصی باقی نمی مونه ..

جز اینکه تو این مدت ما دوران سختی رو داشتیم (از لحاظ مالی) ولی خدا خواست و به خیر گذشت .. البته سختی ها ادامه دارد و من بعدا برات سعی می کنم بیشتر در این باره بنویسم.

امشب شبه اربعینه و اگه خدا بخواد می ریم جلسه...

روز نحس

سلام آخرش این نحوست ماه صفر ما رو گرفت

اصلا حالم خوب نیست امروز بابایی صدقه ننداخته و خلاصه اینکه تو هم حسابی پدر منو در آوردی و منم یه چند تا داد جانانه سرت زدم و اعصبانیم

اومدم موش کوچولوی لاستیکی تو پرت کنارت که بلکه از دیدنش ساکت بشی که ناگهان خورد به تو و..  منجر شد که من با همه خستگی و کمر درد شدیدی که از دست راه بردن های مکرر تو گرفته بودم تو رو بغل کنم و کلی راحت ببرم و کلی گريه کنم و تو هم که آروم نمی شدی ،البته بیشتر علتش دل خوری از من بود تا چیز دیگه!!!!

به هر حال عزیزکم تو زندگی مامانت هستی و من اصلا حاضر نیستم اشکتو ببینم علت این عصبانیت منم دقیقا این بود که طاقت دیدن گريه تورو ندارم و همین من رو عصباني کرد .

سعی می کنم برات مطلب بنويسم تا شاید حالم بهتر بشه!

خداحافظ تا بعد

140 روز گیت مبارک

 عزیز دل مامنی

تولد ۱۴۰ روزگیت مبارک

انشاالله ۱۴۰ ساله بشی

مامنی من امروز یه خبر دیگه هم هست و اون اینه که تیم محبوب من باخت

فکرشو بکن بعد چند سال  مساوی که باعث شده بود همه ماها دیگه برامون مساوی شدن امر عادی بشه تیم استقلال به پرسپولیسببازه!!!!!!

حالا دفعه بعد انشاالله حالشونو می گیریم

البته بدم نشد بذار این پرسپولیسی های بیچاره هم یکمی خوشحال بشن ما که پارسال قهرمان شدیم غممون نیست

خوب گلم تو هم حتما استقلالی بشی ها!

از فردا دوباره برات می نویسم

راستی الان دقیقا از لحاط ساعت مسادف بازمان تولد شماست!!!

۱۴۰ روزگیت مبارک

تا بعد

مجنون

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو من نیستم!

گفت :ای دیوانه!لیلایت منم در رگت پیدایت وپنهان منم

 سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی!

التماس به خدا عزت است

اگر برآورده شود رحمت است

اگر برآورده نشودحكمت است

التماس به خلق خدا ذلت است

اگر برآورده شود منت است

اگر برآورده نشود خفت است

ماجرای ختنه

ما از همون یه روزگی تصمیم داشتیم  شما رو ختنه کنیم و آنقدر مصمم بودیم که می خواستیم در روز 7 ام حتما کار انجام بشه..

اما از اونجایی که هر چه خدا بخواهد همان می شود ما هر جایی سر زدیم ،بهمون گفتند که باید حداقل یک ماهش بشه. و بعد از یک ماهگی شما هم یه سفر برای باباییت پیش اومد که به همراه باباش بره سبزوار در باره خواستگار عمت تحقیق کنه(که تو هم حسابی در اون دو سه روز حال من و خاله هات و مامان کبرات رو جا آوردی،از بس بی تابی و گریه کردی بازم خدا خیر بده اینا رو وگرنه مامانت حتما از خستگی می مرد!)و همچنین معطلی ما برای گرفتن دفترچه بیمت کار رو کش دار کرد تا اینکه بالاخره در روز شنبه 9 آبان ما تصمیم گرفتیم که این بار رو از رو دوش خودمون برداریم و از اون جایی که همه گرفتاری های تو برای مامان کبرات بوده باباییت به مامان کبری اصرار کردکه همراه آقا و احسان نرند شمال(دایی احسانت شمال درس می خونه:آمل،برای همین مامان کبرایینا به خونه تو شمال گرفتند و اکثر مواقع خودشون باهاش می رند و می آیند)و مامان کبری هم قبول کرد ...

اما شنبه صبح می خواهیم بریم برای ختنه زنگ می زنیم بیمارستان شهید چمران که می گن بادی وقت قبلی بگیرین ..زنگ می زنیم صارم برا دوشنبه وقت میده چمران هم دوشنبه وقت داده....

مامان کبری شاکیه آخه به اصرار نگهش داشتیم من و بابات می گیم :هر طور شده باید امروز ختنش کنیم بچه داره بزرگ می شه ،اذیت می شه و....

پس از پرس وجو زنگ زدیم بیمارستان مصطفی خمینی برای ساعت 1 وقت دادن:باید 15 قطره استامینوفن بهت بدم و ببرمت اون جا....

کارا طبق روال همیشه بهم ریختست ،بابات مثل همیشه دیر می کنه غذا خورده نخورده نماز می خونیم ساعت 12 به تو قطره دادیم و ساعت 12:40 راه می افتیم باید عجله کنیم گفتن راس 1 این جا باشین....

بیمارستان تو محدوده طرحه دل و بدریا می زنیم و میریم توی طرح..........

و 4 تا بچه این جاست ..من دل شوره دارم ،تو خوابی،می پرسم خیلی درد داره، گریه هم می کنن....

من اصلا طاقت گریه تورو ندارم......

بگم این بچه هایی که این حان یکیشون 16 روزست،یکیشون 25 روزه تو 45 روزه و یه بچه 56 روزه...

این نی  نی 56 روزه شیشه می خوره و خودش رو مثل موش قایم کرده توبقل مامانش ..خیلی دلم براش می سوزه که از شیر مادر محرومه..

خوب می ان و سناتونو می پرسن اول از کوچیکه شروع می کنن...

من پشیمون شدم ولی خوب چکار می شه کرد ...راه رفتنی رو باید رفت.....

بچه خوابه می ره تو بعد از چند دقیقه صدای جیغ و من دلهرم تبدیل به اشک می شه برا تو که آروم خوابیدی و می خوان این طوری وحشتناک از خواب بیدارت کنن......خدا چکارکنم ...بچه بعد میره، اولی که می آد بیرون می بینم آروم شده و ما به مامانش آب قند می دیم ما به همشون آب قند دادیم همون آب قندی که برا تو آوردیم ولی قسمت خودت نشد...

قاعدتا نفر سوم تویی ولی من دس دس می کنم و مامان اون زودتر از من می جنبه.....

یه مای بیبی حاضر کردم گریم شدت گرفته....مامانم می خواد تورو از دستم بگیره که نمی ذارم...

پرستار می آد بیرون و تورو می گیره:خانم گریه نداره که.....

من طاقت صدای جیغ تورو ندارم می رم بیرون و گریه....

خودم از گریه خودم خندم می گیره ولی خوب چه کنم دله دیگه....

همه بچه ها بعد از چند دقیقه آروم می شن ولی تو نه!!!!!!!

وقتی میدنت دست من یه نگاهی به می کنی و ادامه ،جیغ و گریه.....

می می نمی خوری و فقط گریه می کنی من حول کردم نمی دونم چطوری بگیرمت که اذیت نشی....

و مامانم به دادم می رسه...

همتون ردیف کردیم کنار هم تا دکی ببیندتون .......

خوب بگم تو از همه اینا (ماشاالله هزار الله اکبر)هم خوش گل تری هم تپل مپل تر

تو همین طور جیغ می زنی با گرفتاری لباس تنت می کنیم ....

بقیه بچه ها آرومن.......

می آریمت بیرون اصلا اروم نمی شی...

خدایا بابایی کجاست...

موبایلشو می گیرم کلافه ام جواب نمی ده...

یه هو ماشینو می بینم و می دوم به سمتش  ...بارون می آد من جلو می شینم مامن کبری عقب تو تو بغل من جیغ می زنی ...

نگه می داریم باید برم عقب تا مامان کبری کمکم کنه که ساکتت کنیم و تو......

با بدبختی کریرت می دیم رو صندلی جلو و من میشینم عقب تا با هم ساکتت کنیم...

برای اولین باره که شما توی ماشین ساکت نمی شی...

هرکار می کنیم فایده ای نداره..

گل پسر ماگریه می کنه ..

مامان کبری هم کلافه شده....

می رسیم خونه و بعد از نیم ساعت چون خیلی بی تابی می کنیم مجبور می شیم استامینوفن و دیفن هیدرامین رو یه جا بهت بدیم تا آروم بشی...

بعد از 10 -15 دقیقه آروم شدی ولی شیر نخورده می خوابی..

برات آب جوش نبات درست میکنم می ذارم شیشه رو تو دهنت (همون طور که خوابیدی) و تو تا تهش رو می خوری رنگت که زرد شده بود بعد از چند دقیقه بهتر می شه ...

تو می خوابی من و باباتم همین طور مامان کبری هم همینطور...

وبعد با گربه تو بیدار می شیم یه تماس با خانم دکتر می گیرم میگه بارت بذاریم...

بگم تو راه به لطف حواس جمع مامانت همه چیمون (کریر،پتوت و..)آب جوش نباتی شده

بابات داره اونارو می شوره،من شیرت می دم بعد داریم عوضت می کنیم که یه هو آقا هوس آب پاشیشون می گیره و ...فرش حال، گهواره،تشک،و... همه نجس شد دیگه حسابی کارا قاطی ،پاطی شده و....

هیچ چیز تمیزی تو خونه نمونده همه چی نجس شده می دونیم رو چی بخوابونیمت،آها یه پتو تو خونه مامان کبری داری ...

خوب الان شبه و تو خوابی خونه شبیهه سمساری شده ...تمام شوفاژا پر از لباسها و پتو و وسایل شماست،رو تموم لوسترها یه چیزی آویزونه و....گذشت دلم گاهی برای این همه کار و شلوغ پلوغی تنگ می شه و شما بعد از یک هفته بی تابی و اذیت شدن روز ششم بعد از ختنت خوب شدی و  این ماجرا هم تموم شد....

و تمام ماجراها تموم می شن گلم فقط همیشه سعی کن که تو بهترین واکنش رو داشته باشی تا خیر دنیا و آخرت با تو باشه

الان چون تو گل قشنگ از خواب بعد از حمامت بیدار شدی من باید برم بعدا می آم و بقیشو برات می گم....

تا بعد....

 

خانه

بعد از ده روزگیت ادامه می دم

خوب مامانیت دیگه تقریبا حالش خوب شده امروز روز 11 شماست .ازاون جایی که مامانت برای شما خیلی وسیله نخریده بود مجبور شد امروز بره شهروند و برات یک دست کامل لباس بخره .

علت این خرید زود هنگام مهمونایی بود که قراربود فردا و پس فردا دیدن شما و مامانی بیان

اول خاله هات که خانم دوست های بابات بودن اومدن .سه شنبه بود و فرداش یعنی چهارشنبه همکارای مامانی اومدن. مامانی برای اینا ناهار پخت .البته با کمک بابایی، آقاو بویژه مامان کبری

خلاصه این روز هم گذشت و شما چهارشنبه شب اولین جلسه مسجد رو تشریف آوردین :جلسه اخلاق.

  دیگه ما راه افتادیم .مامان تو هم که زن سعدی ،از روز 15 تو دیگه همش خونه مامان کبری است.

خوب گلم تو به سرعت بزرگ می شی و من انقدر درگیرم که اصلا متوجه تغییرات تو نمی شوم آخه من این روزا تا 3 ماهگی تو بطور متوسط روزی 12 ساعت باید شیر بدم ،روزی 7-8 بار تورو عوض کنم ،و تازه راه بردن مدام تو،شستن لباسها و.. اضافه کن .

اگه کمک مامان کبری و بابات نیود فکر کنم نمی تونستم از پسش بر بیام.

عزیزکم ما تو این فاصله دنبال خونه هم می گشتیم و چون تو همه جا با منی طبیعتا دنبال خونه هم می گردی.........

ما که خیلی امیدواریم که خدا به واسطه حضور تو و به خوش قدمی تو یه جای خوب برامون فراهم کنه که ....

همون طورم شد.

ما در تاریخ 21 مهر 88 یه آپارتمان 70 متری خریدیم.

انو بگم که تو پسر گلما همین الان کلی واسه مامان و بابات خیرو برکت داری چون علاوه بر اون حدود 800 هزار تومنی که برات کادو آوردند مامان کبری به خاطر تو500 هزار تومن و فروشنده خونه هم 1 میلیون بهمون تخفیف داد.

راستی تو بعد از یک ماه و خرده ای که از نرفتنت به شرکت مامانی می گذشت در روز۲۸ مهرتو بغل مامانت به همراه بابایی و چند جعبه شیرینی رفتی شرکت وعلت این رفتن هم گرفتن چک وام مسکن بود.

ما تو این فاصله یک  بار هم رفتیم امامزاده صالح چه روز شلوغی بود  یک روز مونده بود به تولد حضرت معصومه و چهارشنبه ،غلغله بود خلاصه از تجریش  و از فروشگاه رولان برات یه چند تا لباس خوشگلم خریدیم ناهارم بیرون هات داگخوردیم.

خلاصه گلم تو همه جا در کنار من بودی و انشا الله که باشی.

تا بعد

شب بیمارستان

برات گفتم که چطوری شد که تو زودتر از موعد  به دنیا اومدی

ساعت 12 بامداد روز 25 شهریور

عصمت خانم،خانم دکتر و مامانم اینجان  دارن سعی می کنن از من و تو فیلم بگیرن

عصمت خانم تورو کنار من نگه داشته بلکه بتونی یکم شیر بخوری،  من توان تکون خوردن ندارم.....

من تو حالی بین هوشیاری و بی هوشی بودم دلم می خواست ببینم چه شکلی هستی ....و ..

فقط یادمه که از درد به خودم می پیچیدم و میگن که گریه هم می کردم ..

آخه تو نمی دونی مامانت حتی از آمپول هم می ترسه......

پرستاره می آد برام آمپول برنه:خانم این چیه می خوای بزنی ....

آمپوله مسکنه پرستاره می گه...

نمی شه بزنی تو سرمم ........

نه چون باید عضلانی تزریق بشه.......

تا می آم بگم نزن بذار زن داداشم بزنه می بینم آمپول خالی دستشه با تعجب می گم زدی ....اصلا نفهمید م..

یکم دردم آروم گرفته حالا تو داری شیر می خوری..

اون شب تنها کسی که یه عالمه بازدید کننده داشت ما دوتا بودیم!!!!!!!

سحر و سیما،الهه،خاله اعظم و...

اینا هی می اودن بالا و می رفتن بعدا فهمیدم که اینها با توجه به محدودیت بیمارستان برای ملاقات همشون بصورت یواشکی و یکی یکی و طی عملیات جاسوسی!اومدن بالا..

خلاصه بعد از دید و بازدید همه رفتن و چون مامان کبری به علت کهولت سن می ترسه تورو بغل کنه خاله عصمت اون شب پیش من و تو موند.....

وچه شبی رو صبح کردم من خستگیی ،درد،گریه های تو و شیر دادن با مکافات به تو.........

و خالتم حسابی اسیر شده طفلی تا می آد چشش گرم شه یهو یکی از 3 تا فسقلی تو اتاق گریه می کنن یا پرستار می آد یا خلاصه دیگه شب سختی بود ولی برای همیشه در خاطر مامان تو به عنوان شیرین ترین شب می مونه...

جالبه که من وقتی می خواستم تورو ببینم تو دوربین نشونم دادن........

بالاخره صبح شد و مامان کبری جاشو با خاله عوض کرد...

طفلی خاله باید بره سر کار الان حجم کارش هم خیلی زیاده قیافش دیدن داره!!!!!!!!!

مامان کبری تا ظهرپیشم بود و...

بعدسحر اومد....

و ما تا ساعت 6 اون جا بودیم البته ساعت 2 تا 4 ساعت ملاقات بود و اون جا کلی آدم اومده بودن ملاقات بقیه ..

من و تو تنها ملاقات کنندمون سحر و سیما بودن

بابایی زنگ زد که بیاد من بهش گفتم بمون خونه رو آماده کن بهتره ...

البته بنده خدا هم دیشب تا ساعت 2 اون جا بود هم امروز صبج تا 10 صبح ..

ولی هنوز تورو ندیده...

خوب بالاخره انتظار تموم شد و ما اومدیم خونه ...

من ،بابایی،مامان کبری و سحر تو ماشین داریم بر می گردیم خونه....

آقا،سیما و خاله عصمت دم خونه منتظرن.

راستی باباییت برامون یه دسته گل قشنگ خریده ...

خوب دردا،گریه های تو و همه اینا شدن زندگی کسی که تمام هم و عمش یه زمانی شرکت و محصولاتش بود و مامان تو شد مامان و حونه نشین ....

شب اول دایی عباس و زن و بچش اومدن دیدنم ..

حوصله کسی رو ندارم ولی توصیه های خانم دکتر بهم آرامش میده و بهم می گه غصه نخور این نیز بگذرد......

و گذشت امروز روز دهمه....

تو این ده روز اینا لحظه ای ما رو تنها نذاشتن و بگم که روز قدس که مصادف با سومین روز تولدت بود فاطمه و الهام اومدن این جاکلی خونه رو تمیز کردن و چون ماها می ترسیدیم تورو ببریم حمام فاطمه زحمتشو کشید..

تازه چون تو شیر نداشتی و اینو خاله اعظمت متوجه شد طفلی فاطمه اومد و کلی دکتر علفی بازی در آوردو چیزای مختلف به ما داد که تو گرسنه نمونی ..

جالبه من و بابات وقتی تو که گرسنه بودی و شیری نبود که سیر بشی هی شیر می خوردی میگفتیم که اینم چقد شکمو.......

طفلی پسرم  دو روز تموم گرسنگی کشید...

راستی بگم تو روز دومت استاد برات اذان گفت .....

و گفت که تو خیلی فضولی......

روز هفتمت هم برات گوسفند عقیقه کردیم.........جالبه این بابا و آقایی تو حسابی باحالن چون رفتن بز خریدن و اومدن..

راستی تو چون قراره همه چیت امام رضایی باشه روز هفتم نشد برات عقیقه کنیم افتاد روز هشتم...

از امروز که روز دهمه، تو و من تنها میشیم دلم گرفته و احساس تنهایی می کنم دلم می خواد گریه کنم ... فک کنم دچار افسردگی پس از زایمان شدم تو هم که دائم من و تو کارای تکراری انداختی

ولی دیدن تو خیلی شیرینه حتی با همه کارای تکراری و حوصله سر بر

 تا بعد

ببببببببببازم عکسسسسسسسس

اینجا هنوز ۱روز کاملتم نشده بود

 

اینم باز خوده خوده سحر خانم ازت گرفته

این لباستو مامان کبری برات از مشهد آورده روز اول  تنت کردیم به نیت اینکه همیشه در پناه امام رضا و سالم باشی

شما و خرتون(یا همون زرافتون)

این عکس ۴ماهو ۱۴روز بود که دختر خالت سحر از تو گرفته

تولدت مبارک نازنین

می گفتم که خانم دکتره سونوگرافی بهم گفت که باید با دکترت تماس بگبری

منم طبق روال خانوادگی اول زنگ زدم به خانم دکتر(زن دایی شما)و اونم بعد از شنیدن ماجرا گفت که باید بلافاصله زنگ بزنم به دکتر خودم و گفت که باید برم بیمارستان و از راه هم باید برم !!!

منم که هیچ اماده نکرده بودم در یک حالت بهت آمیز همراه با یه ترس عجیب زنگ زدم به دکتر شیخی.

 بعد از تعریف ماجرا بهم گفت برو بیمارستان و بگو مریض منی تا معاینت کنن و ببینیم نظرشون چیه ؟

ما هم رفتیم سمت بیمارستان:

امروز سه شنبه 24 شهریور ساعت 7 بعد از ظهر:ما تو ماشینیم و داریم می آییم سمت خونه بعد از صحبت نهایی با دکتر خودم و زن داداشم به این نتیجه رسیدم که نباید وقت رو تلف کرد جون بچه در خطره برای همین از احسان خواستم که ما رو از راه ببره بیمارستان .

من از شدت اضطراب نمی تونم حرف بزنم قلبم داره از جا کنده می شه !یعنی به همین زودی می خواد بیاد بیرون ؟؟؟

با ناباوری زنگ زدم به محمد جواد و موضوع رو باهاش در میون گذاشتم و ازش خواستم که وسایل من و نی نی رو بیاره بیمارستان!!!!

امروز 25 ماه رمضانه مامانینا همه روزه اند و من فکر کنم همه از افطار بیفتند البته به محمد جواد گفتم یه افطار ساده با خودش بیاره ولی مامانم گفت که لازم نیست ما تورو تو بیمارستان تحویل محمد جواد می دیم میریم خونه،افطار می کنیم بعد می آییم ........

دم در بیمارستان مامانم اصرار داره که با ماشین بریم تو منم که می خوام ثابت کنم حالم خوبه و البته از شدت بی حوصلگی و بی قراری سریع پیاده شدم و گفتم خودم می رم حالم بد نیست که؟

مامانم بنده خدا هم دنبالم اومد..

القصه رفتیم و رسیدیم به دپارتمان زایمان....

بد دلشوره ای دارم اولین باره می آم اینجا البته کلی گشتم و اینورو اونور رفتم تا ساختمون رو پیدا کردم

اجازه نمی دن مامانم بیاد بالا و من باید تنها برم تو بخش و مورد معاینه قرار بگبرم.

بعد از کلی گشتن دری رو که باید واردش می شدم رو پیدا کردم زنگ داشت زنگ زدم در رو باز کردن.......

خانم ها اون تو اکثرا سر لخت هستن و من به هر کی می رسم ماجرا رو تعریف می کنم (از شدت اضطراب)

دکتر شیفت بعد از دیدن نتیجه سونو و شنیدن صدای قلب بچه بهم میگه:من ریسک نمی کنم باید سزارین بشی؟

بیمت چیه؟

خلاصه بعد از کلی کلنجار سر اینکه دکتر خودت بیاد یا دکتر کشیک عملت کنه که منجر به رنجش خاطر دکتر خودم هم شد(البته اون تا ساعت عمل هم نتونست خودشو برسونه)قرار شد دکتر شیفت عملم کنه!باید پول بریزیم به حساب!

خدایا شکرت که چند روز پیش اون 2 میلیون رو از بانک گرفتم که برای روز مبادا تو خونه باشه!

الان دمه افطاره مامانم و احسان تو بیمارستانند.....

محمد جواد هنوز نیومده با هم می ریم بیرون اون باید بیاد بره پولو بده تا بقیه کارا انجام بشه من نگرانم.....

مامانینا یه چای و کیک می خورن برای افطار منم که نباید چیزی بخورم بشدت عطش دارم..

بالاخره محمد جواد اومد و کارای پذیرش انجام شد.ای بابا اونم افطار نکرده ،یه چای و کیک برای اونم گرفتیم و من رفتم با مامان برای نماز...

مامانم نماز نخوند چون دلش نمی آد تو بیمارستان نماز بخونه....

بعد از خوندن آخرین نماز دوران بارداری و دعا برای اینکه نی نی م سالم بیاد اومدم پیش محمد جواد دیگه از اینجا تمام کارارو اون پیگیری و هماهنگی می کنه .

یه زنگ می زنه به استاد تا ببینه من رو سزارین بکنن یا اصرار کنیم طبیعی باشه اونم میگه چون برای بچه خطر داره همون کاری که دکترا می گن رو انجام بدین.........

فقط من می تونم برم بالا .

برگه های پذیرش رو می دم و کارای مقدماتی انجام میشه ساعت 10 می خوام فیلم اخرین خورشید رو ببینم پرستارا مسخرم می کنن که تو چه دل خوشی داری ولی کی می دونه تو دل من چی می گذره !!!!!1

یه خانمی داره طبیعی زایمان می کنه و انقد جیغ می زنه که از جیغ اون من بی قرارتر می شم....

هر کی بهم می رسه می گه:خدا بهت رحم کرد تو چرا الان رفتی سونو.......

اینو دکتر شیفت هم بهم میگه می گه آخه این موقع که کسی سونو نمی نویسه دکترت به چیزی شک کرده بود منم هی خدا رو شکر می کنم و می گم نه همینطوری نوشت.......

خوب حوصلم س ر رفته  می پرسم:کی منو عمل می کنید.........

بالاخره انتطار تموم شد آمادم کردن اصلا درد نداشت .من رو ویلچرم و سرمم دستم ....

خانمه می گه یکی می خواد تورو ببینه تو فامیلتون کی دکتره؟

جالبه اینا همش به من می گن تو خیلی بی خیالی در حالی که از شدت نگرانی چند لحظه فکر کردم تا یادم بیاد کیم دکتره ......

خلاصه مامانم با خانم دکتر اومدن تو و زن داداشم(همون خانم دکتر) بعد از کلی انرژی دادن ازم دو تا عکس گرفت.........

ای وای چرا سرمم قرمز شده....

سر پایینی گرفتم خونم رفته توش ....ترسیدم گفتم یه وقتی نمیرم........

خوب منو بردن. از چند تا سالن رد شدیم به هم پیغام پسغام می دن که بیاین مریضتونو بگبرن ....

من گان تنمه یه کلاه مسخره هم سرم که یه هو این خانمه منو تحویل یه مرد داد......

دادم رفت هوا: مرد این جاست.........

آقاه متعجب سریع منو گرفت و برد تو اتاق عمل

احساس استیصال و ناتوانی می کنم

تا دکترم می آد می گه:خوبی

می گم :آره بگین مردا نیان

اونم می خواد منو خر کنه می گه باشه........

رو تخت خوابیدم حاضرم هر کار کنم فقط مردا نباشن .......

خلاصه ضد عفونیم کردن و دکتر بیهوشی اومد فقط می دونم که بهش گفتم آمپولتون درد داره اونم در حالی که سرمم دستش بود گفت نه از سرم می زنیم ..........و تمام

درد دارم..

چی شده من کجام؟

آهان من تو بیمارستانم منو جابجا می کنن

درد داره ..........

تو اتاق رو تختم ..........

تا اینجاش و داشته باش بقیش بعدا

چون الان شما از خواب بیدار شدی و داری منو صدا می کنی

تا بعد  

 

ماجراهای خانم گرفتار

سلام وروجکم

تو یا باید شبا منو اسیر کنی یا روزا

دو سه روز که شب درست و حسابی نمی خوابیدی و بعد از چند روز دیشب گذاشتی من ۴-۵ ساعت بخوابم اما عوضش امروز حسابی داری تلافی می کنی و منو از پا در می آری آخه مسلمون من چطوری باید تو رو که حدود ۸ کیلو شدی ماشاالله)هی راه ببرم در همون حین راه رفتن شیر بدم بعد حق نشستنم نداشته باشم چطوری؟؟؟؟

فکر نکنم امروز بذاری برات چیزی بنویسم حالا اینا همش بکنار انقد گریه نکن من طاقت ندارم حتی وقتی راتم می برم دیگه ساکت نمی شی چکار کنم

تابعد

88 و خاطرات آن تا روز تولدت

سلام عزیزکم

تو و بابات با هم خوابید و من بیدار

امروز روز خوبی بود برف خیلی خوبی بارید

خاله خدیجه ات هم هممونو دعوت کرد رستوران هانی و حسابی خودشو تو خرج انداخت اگه بدونی تو اون شلوغی هانی و با این همه مهمون که از سر و کله هم بالا می رفتن چه اوضاعی شده بود

اما خوب خوش گذشت مامان تو هم حسابی شیطنت کرد به گونه ای که غذا نخورد ولی از همه چی یکم خورد و یه حال اساسی به معدش داد،......

 خدا کنه این دل درد من به تو سرایت نکنه!

خوب بریم سراغ ادامه ماجرا

گلم بعد از عید، مامانت دیگه بصورت مرتب ماهی یکبار رفت پیش دکتر دستجردی

اونم تو اولین جلسه براش یه  آزمایش خون نوشت برای تشخیص مونگلی!

خلاصه بابای جناب عالی هم که اصلا از این قرتی بازی ها خوشش نمی آد نذاشت ما بریم آزمایش و انجام بدیم و دکی هم حسابی عصبانی شد

راستی بگم نتیجه اون سونوی قبلیت خوب بود و مایع آمنیوتیک در حد طبیعی بود..

البته ما می دونستیم که شما یه پسر خشگل و ناز هستی چون از همون اول استاد بهمون گفت که اسمشو بذارین حمیدرضا و به این وسیله گفت که شما یه پسرید ولی با این حال من تو ماه پنجم مجددا یه سونو انجام دادم و اون هم حرف استاد رو تایید کرد.

خلاصه ما تا آخر ماه 8 در خدمت دکتر دستجردی بودیم تا اینکه در آخرین بار ایشون تشخیص دادند که مامان شما مبتلا به دیابت بارداری شده!!!!!!!

و ما رو معرفی کرد به یه دکتر دیگه:دکتر لاریجانی

القصه ما رفتیم پیش دکتر لاریجانی.

با کلی اصرار بابا ییت و اینکه من زنم بارداره و نمی تونه بشینه مارو زود فرستادن تو وقتی رفتیم تو با کمال تعجب دیدیم که دکتر یه دستیار گذاشته اون جا و اونم که یه خانم محجبه بود به ما یه رژیم داد در حد(به قول سیما) لالیگا

یه جزوه هم داد بهم در باره دیابت دوران بارداری

من بعد از خواندن جزوه و بررسی این مطلب که محال است من بتونم از صبح تا شب با این یک کف دست نان و یک لیوان شیرو یه کف گیر برنج با مقادیری گوشت دوام بیارم به فتوای خودم بی خیال دیابت،رژیم،دکتر لاریجانی،دکتر دستجردی و.. شدم و دکترم رو عوض کردم و رفتم  بیمارستان صارم.

علت انتخاب بیمارستان صارم تعریفایی بود که من درباره حضور شوهر در هنگام زایمان طبیعی  در کنار زن شنیده بودم و چون ما قصد داشتیم که تو به صورت طبیعی دنیا بیایی و چون صارم تنها جایی بود که این امکان رو فراهم می کرد ما هم رفتیم اون جا.

روز اول بعد از یه معطلی دو ساعته و یه دعوای اساسی موفق شدم که برم پیش دکترشاه حسینی و ایشون هم فتوای خود من رو مبنی بر عدم ابتلا به دیابت دوران بارداری تایید کرد.

توپرانتز بگم من از قبلش یه چند جلسه ای آکوا ژیمناستیک تو صارم رفته بودم و این روال هفته ای یک بار تا بدنیا اومدن تو ادامه داشت.حتی خریدن دوربین عکاسی هم در اولین 5 شنبه ماه رمضان و در راه برگشت از بیمارستان صارم انجام شد.

ما کلا دو بار رفتیم پیش دکتر شاه حسینی  ،علتش هم این بود که بابایی برا اینکه مطمئن بشه بهترین انتخاب رو برای به دنیا اومدن تو کرده یه لیست بلند و بالا از بهترین بیمارستانها رو تهیه کرد و قیمت انجام زایمان طبیعی و سزارین و امکاناتشونو گرفت و برد پیش استاد تا اون نظر بده کجا بریم.........

و اینگونه شد که با لطف خدا و راهنمایی حکیمانه ی استاد ما راهی بیمارستان شهید چمران شدیم.

و این در ماه 9 حاملگی اتفاق افتاد .

بار دوم که من پیش دکتر شیخی رفتم ایشون به من پیشنهاد انجام یه سونو رو داد و نوبت بعدی رو هم سه شنبه هفته بعد تعیین کرد.

از شانس دو هفته قبلش من وقتی داشتم برا مامان کبری وقت می گرفتم برای خودم هم وقت سونو گرافی گرفتم و این طوری شد که مامان تو چهارشنبه 18 شهریور با محل کارش خداحافظی کرد،شنبه21 شهریور رفت پیش دکتر شیخی و اون پیشنهاد سونو داد ،سه شنبه24 شهریور به همراه مامان کبری و دایی احسان و در حالی که یه عالمه کاراش مثل زدن پرده آشپزخانه،رنگ کردن موهاش،تموم کردن ماه و ستاره های اتاق قشنگت و....مونده بود رفت سونو گرافی موج تو خیابون کارگر شمالی...

قبل از انجام سونو و وقتی منتظر بودیم رامون بدن تو من چون خسته شدم از نشستن ،با دایی احسان اومدیم بیرون و تو لباس بچه فروشی که نزدیک اون جا بود برات لباس انتخاب کردیم  و قرار گذاشتیم بعد از اتمام سونو با نظر مامان کبری برات یکیشونو بخرم که.......

بعد از اینکه خانم دکتره حسابی تورو تو دل مامانی ور انداز کرد گفت:باید با دکترت تماس بگیری چون مایع آمنیوتیکش کم شده!

من که نگران شده بودم گفتم: سه شنبه هفته دیگه وقت دکتر دارم اون موقع نشونش بدم خوبه؟

اونم یه نگاه عاقل اندر سفیه به ماانداخت و گفت خانم هفته ی دیگه بچت تو بغلته!

و ..........ماجرا ادامه دارد

راستی اینم بگم و از این قسمت بگذرم: مامان جنابعالی تا آخرین روزها با شدت و حدت عجیبی که مایع تعجب خودش هم بود به کار توی شرکت ادامه داد به گونه ای که بعضی روزا اضافه کارم می موند و در این مدت بابایی و دایی احسان مسئولیت بردن و آوردن مامانت رو بر عهده داشتن

خوب الان اذان مغرب روز جمعست هوا هم خیلی سرده تو هم تو گهوارت تو اتاق خواب خوابیدی .....

گلم دعا کن این جمعه و این غروب آخرین غروب جمعه ی بی مهدی فاطمه باشد

جمعه انتظار

مولابیا تا عمرما وصل تورا حاصل شود

از غصه ها فارغ شویم دین خدا کامل شود

مولا بیا تا سینه ها پر شود از عشق خدا

با عشق شادی رو کند غم ها ز دل زایل شود  

اللهم عجل لولیک الفرج

این یه عکس خوشگل از تو

 

این عکسو من سحر دختر خالت زدم برو حالشو ببر

شیطون پسر

سلام گلکم که با شیطنت هات مامانتو کلافه می کنی

الان رو صندلی غذات نشستی و غر می زنی و با زرافت(به قول مامانت با خرت)بازی می کنی نمیدونم باهاش دعوات شده یا داری باهاش حرف می زنی

دیشب تا صبح ۱۰ بار بیدار شدی و منو اسیر کردی

اشکال نداره برا تو هر کاری می کنم

خوب الان مامان کبری اینجاست و گیر داده که بهت شیر بدم

تا بعد