من حالم خیلی بده
همش گلوم درد می کنه، هیشی هم نییتونم بخولم.......



می دونین چی شده؟
این مامانی و بابایی بد بد من از اول که این مامان بد تصمیم گلفت بله سل کار می خواستن که دوشنبه ها مامانی نله سل کار!!! دوشنبه کی می شه من نییدونم؟؟؟فقط می دونم این مامانم می خواست من بیشتر پیشش باشم و کمتر گریه کنم...........اما مامانی نتونست اینو با اون آقا خوفه که تو شلکتشون همه کارست بگه (من از اون موقع که تو شکم مامانم بودم همه این آدما لو می شناسم)بگم مامانم به این آقاهه می گه آقای مهندس فک کنم همه کاره اون جا اون باشه نه!!؟؟؟؟
خلاصه سلتونو درد نیار خودمم حالم خوب نیس نییتونم خوب تایپ کنم
تازشم اصلا حوصله شیطونی و ورجه وورجه رو هم ندالم فقط دیشب که دختل خاله های خوبم سحر و سیما جونم واسم یه توپ خگشل آوردن کمی سر حال اومدن اگه بدونین چه جالبه!!!می زنم زمین چلاغ توش روشن میشه

اما بگم از ادامه ماجرا خلاصه من بیچاره که الان یه ماهه سرما خوردم مامانمم اصلا بهم نرسیده....بگما نه اصلااصلا که آخه بیچاره هر وقت می خواد بهم دوا بده انقد من گریه می کنم که پشیمون می شه ...فکر می کنه شاید این گریه ها برای من بدتر باشه، موقع دادن اون شربت تلخه که مزه باطری و سوئیچ میده که اشکشو در می آرم از بس اذیتش می کنم!!به من چه خوب تقصیل خودشه هی اونو می لیزه ته حلق من بعد روش آب همچی می ریزه که انگار می خواد همین الان از دست وروجک بازی های من خلاص بشه تازه بعدشم با دستمالش می افته به جون این ۹ تا دندونم .........راستی می دونین من هفته پیش دندونام شد ۹ تا!!!!!
منم تا می تونم جیغ می زنم تازه سعی می کنم همشو بالا بیارم تا اون باشه دیگه نخواد به من زور بگه
اما القصه این ملیضی ما همچنان با اومدن آب از بینی من
و گهگداری سلفه ادامه داشت تا...این هفته دوشنبه......همون پلیروز
مامانم داشت فک می کرد که من چکار کنم روم نمیشه به مدیرم بگم که نمی خوام فردا بیام پس....می گم نی نی م سرما خورده و ....دروغم که نگفتم خب واقعا سرما خورده....
بگما مامرنم ته دلش شور می زد آخه من خودم اونجام خبر دالم چه خبله
صبح روز دوشنبه یعنی همون پریروز خیلی خوف بود چون مامانی من پیشم بود و همچین منو ناز می کرد که یاد روز ای اول عمرم افتادم، منم حسابی واسش خودمو لوس می کردم آخه منم خیلی خوشحالم که امروز اون پیشمه....و میتونم حسابی به به بخولم .....تازه اون شب که تومهدیه هم هی منو بوس می کرد این جوری بود، بعد خاله هام بهش گفتن چیه امشب چه خبره ؟گفت خب امشب تولد پسرمه!!!
اما طلفی مامانی من به این خیال که میره خریدشو می کنه و زود می آد ،منو برد پیش اون خالهه که الان چند وقته دیدمش ولی مهربونه و من کلی اذیتش می کنم !!!خب چون مامانمو می خوام
القصه مامانم ظهر اومدو منو از بابایی گلفت و رفتیم خونه مامانیم می خواست بخوابه منم برا همین پسر خوبی شدم و خوابیدم و.....
اما وقتی بیدار شدم حالم خیلی بد بود همش دوس داشتم رو شونه مامانی باشم و انم من و راه ببره ،هیچی هم دوس نداشتم بخولم مامانم کلی بهم میوه و خولاکی خوشمزه دادا ولی میل نداشتم بعد رفتیم خونه خاله عصمت و اونجا من یه هو حالم بد شد هر چی از ظهر خورده بودم بی ادبی نباشه بالا آوردم چند بار.!!!
حالم خیلی بد شد
مامانمم نمی دونم چرا منو برد تو اون جا که همیشه با بابایی می ریم آب بازی و لباسای من و خودشو کند ولی از آب خبری نبود منم تا تونستم جیغ زدم.....
بعدش که اومدیم بیلون من یه کم خوب شدم و مشغول بازی..
که یه هو دوباره حالم بد شد خلاصه تنمم خیلی داغ بود و همش حالم بد می شد تا بابایی اومد خونه و بهم یه قطره بد مزه تلخ دادن و شام دادن و ...بعد دوباره ....
گشنم بودا ولی حال نداشتم بخولم اما مامانم هی باهام بازی کرد تا بالاخره یادم رفت که حالم بد بوده خداییش خوب بودن مواد هم بی تاثیر نبود(شامش خوشمزه بود) خلاصه من به این ترتیب مریض شدم و مامانی فردای اون روز یعنی سه شنبه مجبور شد به خاطل مریضی من نره سر کار و تا شب هم همش من پیشش بودم و یه دلی از عزای بهبه خوشمزه خودم در آوردم و تا تونستم خوردم میلی هم به این غذاها نداشتم چون خیلی گلومو اذیت می کرد .بعد از ظهر با مامانم رفتیم یه جایی که چند تا نی نی دیگه هم بودن این نی نی ها هی گریه می کردن و من می رفتم پیششون که ساکتشون کنم آخه گناه داشتن ولی ساکت نمی شن .این جا فهمیدم مامانی من منو خیلی دوست داره چون اصلا نمی ذاره من اینقد گریه کنم
خلاصه، اون آقاهه
رو یادمه، همین چند روز پیشم اومدم اینجا اون روز بابایی هم بود ولی امروز بابایی نبود....من نمی دونم این تو گوش و دهن من چی می خواد ولم کن........
تازه وقتی مامانم می خواد باهام حرف بزنه و نذاله من خودمو هلاک کنم این آقاهه مامنمو دعوا می کنه بذال بزرگ شم حالتو می گیلم 
خلاصه اومدیم بیرون راستی بگم مامان کبری هم باهامون بود و من بجای اینکه تو صندلی راحت خودم لم بدم و دورو بر بپام یا بعضی وقتا خودمو به سمت فرمون پرت کنم و سوئیچ بگیلم تو بغل اون بودم....صندلی خودم بهتره!!
تازه تو راهم نمی ذاشتن من از به به خوشمزم بخولم خیلی گشنمه به ناچال به این میوه خوشمزه درازه که زردم هست قناعت کردم....
بعدش اومدیم خونه و مامانی من وایساد از اون لباسا که می خواد بره بیرون تنش می کنه ،تنش کرد (منتها رنگش سفیده تازه گلم داره) و از اون کارا کرد که من نمی دونم چیه ولی نه منو نگاه می کنه نه بغل، تازه اون چیز خوشمزهه رو هم از جلوی دستم هی بر می داره و هی دولا راست میشه!اه خوب منو نگاه کن .....منم زدم زیر گریه ...مامانم امروز خیلی خوب شده چون منو بغل کرد هیچ وقت اینکار رو نمی کر اما زود گذاشتم پایین........
بابایی اومد چقد من خوشحالم می دوم تو بغلش جان بابایییییییی!!!
ولی مامانی که قبلش لباسای من رو همراه با جیغ های مکرر من تنم کرده ،هم اون لباساشو که باهاش می ریم دد رو پوشید و رفتیم ددد.
تازه بگم دختل خاله هام واسم اون توپ قشنگلو هم خریدن!
رفتیم همون جا که همیشه شبا میریم ...اون جا چند تا نی نی اندازه خودم دیدم آخ جون بریم بازی 
نییدونم چرا هرکار می کنم بیان با من بازی کنن نمی آن تازه وقتی می خوام نازشون کنم یا بوسشون نمی ذارن
خب اون جا هم اصلا خوش نگذشت نی نی های بد.....
اومدیم خونه من هنوزم داغم مامانی دوباله اومد سراغم که از اون چیز تلخا بریزه تو گلوم و....منم جیغ......
خب بلم تا نفهمیده من دارم بدیاشو به شماها میگم
کاش زودتر مثل قبلا بشم و بتونم حسابی وروجک بازی کنم......