امام هشتم

اللهم صل علی  علی ابن موسی الرضاالمرتضی الامام التقی النقی  و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری الصدیق الشهید صلوة کثیرة تامة زاکیة متواصلة متواترة کافضل ما صیت علی احد من اولیائک
 

عید عید عید شما مبارک

تولد قبله ایران،شمس الشموس،انیس النفوس،غریب الغربا

امام علی ابن موسی الرضا مبارک


نی نی من در 27/7/89 تولد امام رضا سال ۸۹


 

نی نی من در 8/8/88 تولد امام رضا سال ۸۸

اولین ماه دومین سال تو

گل زندگی من

پسر نازنینم

یکساله من

یک سال و یک ماه و یک روزگیت مبارک

این روزا من خیلی یاد پارسال رو می کنم یاد اینکه چطوری شبانه روزمونو با هم می گذروندیم و خوش بودیم و تو روزی ۱۴ ساعت شیر می خوردی و من تازه با  تو خونه نشستن و بچه داری خو می گرفتم ،با تکرار شیرین ترین کارهای عمرم با عوض کردن،شیر دادن، لباس شستن خو می گرفتم .هیچ لحظاتی در زندگیم رو حاضر نیستم جایگزین روزهای خوش با تو بودن کنم. هر چند گاهی دلم می گرفت و بی دلیل گریه می کردم، به خصوص در روزهای اول تولد تو و در اولین ماهگردهات و حالا خوشحالم که خدا تورو برای من ۱ سال نگه داشت و فقط یه چیز می خوام جمع ۳ نفره ما همیشه با هم باشه.همین.

خب بگم از هنرهای یکی یه دونه خودم:

لی لی حوزک بازی می کنه حرفه ای..........

خودش می آد و ازت می خواد کلاغ پر بازی کنی باهاش ...........حتی دستت رو خودش بر می داره و می ذاره

پسر من الان چند روزه که خودش یاد گرفته حلقه های اسباب بازیش رو داخل ستون اصلیش بذاره و برای خودش دست بزنه و حسابی مامانشو شاد کنه.

پسر من الان مدتهاست که دیگه هی دنیای ماروخاموش می کنه هی روشن می کنه........

تمام حرف هایی رو که بلد بود رو تقریبا گذاشته کنار و به همه چیز جز بابا و مامانش میگه آب به.........وای که نازترین آب به دنیا رو مطمئنن تو می گی قشنگم

البته در مواقعی که دلش بخواد هنوزم به به،دد،بابا و مامان می گه و به اونها اضافه کرده :بده،غاغا(دقیقا با همین قین)و هروقت هم به چیزی خیلی ارادت پیدا کنه با ذوق تموم اواواوه ه ه می گه یعنی اونو بدینش به من

بهار عمرم ،زندگی مامان و بابا ،مرد مامانی تو دیگه حسابی تو کار خونه کمکم می کنی باور نداری:

طی می کشی حرفه ای.........جاروبرقی که دیگه نگو.........کمال عشقت رو وقتی نشون می دی که حتی حاضر می شی از لباس های تمیزت  که تازه از رو بند جمع شده به عنوان دست پاک کنی استفاده کنی و باهاش میزها رو تمیز کنی...........اوه راستی غذا رو هم میزنی .....تا مامان وای می ایسته ظرف بشوره می دوی و می آیی جلو و ...گریه می کنی که مامانت تنها داره ظرف می شوره و دلت می خواد کمکش کنی........

عزیزم دیگه الان غیر ممکنه که کسی بتونه به تو آب و غذا بده البته غذا رو می ذاری به شرطی که خودت مشغول باشی و مامان صرفا به قصد کمک سراغت بیاد وگرنه که اصل غذا خوردن با خودته!!!!تازه خیلی وقتها تو باید به مامانت غذا بدی.

وای بگم از آب ده گفتنت که هر وقت این کلمه رو بگی معناش اینه که حتما باید مامان به فکر لباس عوض کردنت باشه.........البته تو بلدی بدون اینکه آب رو بریزی از تو لیوان آب بخوریا اما دلت می خواد آب رو بریزی بیرون و لباساتو خیس کنی!!

به شدت به تمام موارد ممنوعه علاقه داری...:سوئیچ ماشین(عجب ممنوعه ای ۲۴ ساعت در حال بازی با این دو تا سوئیچ بدبختی هر چند دقیقه یک بار هم صدای یکی از ماشینا  در می آد)،کنترل(اون که هیچ !تعطیل رسمیه، دیگه ما رسما بی خیال کنترلیم چون نه باطری براش مونده نه در نه.....داغون)،گوشی تلفن و موبایل(پسرم من دیگه دقیقا گوشیم داغون شده رحم کن ،به خدا ندارم!!!!!!،باباییت که از اولم گوشیش داغون بود)،لب تاپ(اه اه اه......؟؟؟؟؟!!!!!آخه این چه وضعشه آخه جفت پا می پرن رو مونیتور لب تاپ ،عجب!!! حاصل این اقدام شجاعانه رو پیش بینی کنید:مونیتورش شکست!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟).......

خلاصه وقتی اینا موارد ممنوعه است، غیر ممنوعه رو خدا به خیر بگذرونه!!

بگم از عشق تو:سرویس بهداشتی(همون دستوشی خودمون)البته نه وقتی که قراره خودت بری بلکه در هنگامه ای که مامان و بابای بیچاره جهت انجام پاره ای امور........به اون جای مهم مراجعه می کنن!!!!باور کن من دارم بیماری مثانه می گیرم و تازه به طور متوسط مجبور میشم روزی چند بار همه لباساتو عوض کنم ........نه فکر نکنید دستشوییمون در نداره.نه!!!ما اجازه بستن درشو نداریم!!!!!عجب؟!

حالا همه اینا به کنار :این چه کار عجیبیه که تو می کنی پسر جان اخه آدم عاقل از حالت ایستاده ناگهان خودشو پرت می کنه عقب!!!واااااااااااای این یکی از همه بدتره پریشب رو لبه تخت گرفتمت در حالیکه خودتو به عقب پرت می کردی اگر من خواب بودم چی!!!!!!!؟؟؟؟؟؟

افتادنت از تخت تقریبا عادیه اما نه از پشت سر!نه ایستاده!!!!!!

خلاصه بخوام بگم که مثنوی هفتاد .. می شه فقط یه خواهش مواظب خودت باش!

ماجرای های آموزشی:من به گل زندگیم یاد داده بودم که وقتی می گی دست بده دستای کوچولو و مردونشو بیاره جلو وبهت بده الهی من فدای دست دادنت بشم.دخترخالش هم بهش یاد داد وقتی می گی پات کوش پاشو بیاره بالا نتیجه:هر وقت بهش می گی دست بده یا پات کوش نی نی من فقط پاشو بالا می آره!!!!

الان هم دوروزه یاد گرفته وقتی می گی بینی دستشو بذاره رو اون مماخ کوچولوش(الهی بگردم)

خب خدا رو شکر دوران بیماری گذشت  اما این بیماری تو باعث شد دکترت رو عوض کنیم چون دکتره بی ....نکرد یه پماد واسه کمر زخمی تو (اثر واکسن)بده و من هم به این خیال که نباید چیزی روش بمالم کاریش نداشتم و گل من  تو ۳ روز تمام سوختی و ساختی، گرچه روز من رو هم شب کردی اما الهی بگردم برات،خیلی اذیت شدی من فدای سرت ،تا بالاخره این بار هم مامان کبری به دادمون رسید(خدا برامون حفظش کنه) البته دایی حمیدت هم عنایت داشت و تو راه برگشتن از بهشت زهرا به فکر مامان کبری رسید که این زخم هاست که بچه رو بی قرار کرده و باید روش شیر بپاشی و........خب خدا رو شکر بعد از تقریبا ۲۰ الی ۳۰ بار عملیات شیر پاشیدن و شستن دیروز یکم حالت بهتر شد....

اما من تو این چند روز فهمیدم که من عاشق بازیگوشی های تو هستم حتی اگر تمام وسایل خونه داغون بشه و یک لحظه هم خونه تمیز نمونه،پس پسرم همیشه سالم باش و هر کاری دلت خواست بکن.

و اما بگم که این ماه ما از همیشه بیشتر جدا از هم زندگی کردیم و بر من و تو خیلی سخت گذشت ،من که امیدوارم هرچه زودتر این قائله کار کردن من بخوابه و من بتونم برگردم پیش تو تو خونه!!!

شما تو این ماه نه تنها زحمت نکشیدی وزن اضافه کنی که وزنت ۲۰۰ گرم هم کم شده !!!!!!

وزن:۹۸۰۰

قد:۸۰

من برم یکم کار کنم تو هم احتمالا الان تو مکتب هستی

نی نی یک روزه من

 نی نی یک ساله من

عکس لحظه یک سالگیت یعنی ساعت ۱۰ و ۴۴ دقیقه چهارشنبه ۲۴ شهریور ۸۹

مامانی بد

من حالم خیلی بده

همش گلوم درد می کنه، هیشی هم نییتونم بخولم.......

می دونین چی شده؟

این مامانی و بابایی بد بد من از اول که این مامان بد تصمیم گلفت بله سل کار می خواستن که  دوشنبه ها مامانی نله سل کار!!! دوشنبه کی می شه من نییدونم؟؟؟فقط می دونم این مامانم می خواست من بیشتر پیشش باشم و کمتر گریه کنم...........اما مامانی نتونست اینو با اون آقا خوفه که تو شلکتشون همه کارست بگه (من از اون موقع که تو شکم مامانم بودم همه این آدما لو می شناسم)بگم مامانم به این آقاهه می گه آقای مهندس فک کنم همه کاره اون جا اون باشه نه!!؟؟؟؟

خلاصه سلتونو درد نیار خودمم حالم خوب نیس نییتونم خوب تایپ کنم

تازشم اصلا حوصله شیطونی و ورجه وورجه رو هم ندالم فقط دیشب که دختل خاله های  خوبم سحر و سیما جونم واسم یه توپ خگشل آوردن کمی سر حال اومدن اگه بدونین چه جالبه!!!می زنم زمین چلاغ توش روشن میشه

اما بگم از ادامه ماجرا خلاصه من بیچاره که الان یه ماهه سرما خوردم مامانمم اصلا بهم نرسیده....بگما نه اصلااصلا که آخه بیچاره هر وقت می خواد بهم دوا بده انقد من گریه می کنم که پشیمون می شه ...فکر می کنه شاید این گریه ها برای من بدتر باشه، موقع دادن اون شربت تلخه که مزه باطری و سوئیچ میده که اشکشو در می آرم از بس اذیتش می کنم!!به من چه خوب تقصیل خودشه هی اونو می لیزه ته حلق من بعد روش آب همچی می ریزه که انگار می خواد همین الان از دست وروجک بازی های من خلاص بشه تازه بعدشم با دستمالش می افته به جون این ۹ تا دندونم .........راستی می دونین من هفته پیش دندونام شد ۹ تا!!!!! منم تا می تونم جیغ می زنم تازه سعی می کنم همشو بالا بیارم تا اون باشه دیگه نخواد به من زور بگه

اما القصه  این ملیضی ما همچنان با اومدن آب از بینی من و گهگداری سلفه ادامه داشت تا...این هفته دوشنبه......همون پلیروز

مامانم داشت فک می کرد که من چکار کنم روم نمیشه به مدیرم بگم که نمی خوام فردا بیام پس....می گم نی نی م سرما خورده و ....دروغم که نگفتم خب واقعا سرما خورده....

بگما مامرنم ته  دلش شور می زد آخه من خودم اونجام خبر دالم چه خبله

صبح روز دوشنبه یعنی همون پریروز خیلی  خوف بود چون مامانی من پیشم بود و همچین منو ناز می کرد که یاد روز ای اول عمرم افتادم،  منم حسابی واسش خودمو لوس می کردم آخه منم خیلی خوشحالم که امروز اون پیشمه....و میتونم حسابی به به بخولم .....تازه اون شب که تومهدیه هم هی منو بوس می کرد این جوری بود، بعد خاله هام بهش گفتن چیه امشب چه خبره ؟گفت خب امشب تولد پسرمه!!!

اما طلفی مامانی من به این خیال که میره خریدشو می کنه و زود می آد ،منو برد پیش اون خالهه که الان چند وقته دیدمش ولی مهربونه و من کلی اذیتش می کنم !!!خب چون مامانمو می خوام

القصه مامانم ظهر اومدو منو از بابایی گلفت و رفتیم خونه مامانیم می خواست بخوابه منم برا همین پسر خوبی شدم و خوابیدم و.....Night

اما وقتی بیدار شدم حالم خیلی بد بود همش دوس داشتم رو شونه مامانی باشم  و انم من و راه ببره ،هیچی هم دوس نداشتم بخولم مامانم کلی بهم میوه و خولاکی خوشمزه دادا ولی میل نداشتم بعد رفتیم خونه خاله عصمت و اونجا  من یه هو حالم بد شد هر چی از ظهر خورده بودم بی ادبی نباشه بالا آوردم چند بار.!!!

حالم خیلی بد شد مامانمم نمی دونم چرا منو برد تو اون جا که همیشه با بابایی می ریم آب  بازی و لباسای من و  خودشو کند ولی از آب خبری نبود منم تا تونستم جیغ زدم.....

بعدش که اومدیم بیلون من یه کم خوب شدم و مشغول بازی..

که یه هو دوباره حالم بد شد خلاصه تنمم خیلی داغ بود و همش حالم بد می شد تا بابایی اومد خونه و بهم یه قطره بد مزه تلخ دادن و شام دادن و ...بعد دوباره .... 

گشنم بودا ولی حال نداشتم بخولم اما مامانم هی باهام بازی کرد تا بالاخره یادم رفت که حالم بد بوده خداییش خوب بودن مواد هم بی تاثیر نبود(شامش خوشمزه بود) خلاصه من به این ترتیب مریض شدم و مامانی فردای اون روز یعنی سه شنبه مجبور شد به خاطل مریضی من نره سر کار و تا شب هم همش من پیشش بودم و یه دلی از عزای بهبه خوشمزه خودم در آوردم و تا تونستم خوردم میلی هم به این غذاها نداشتم چون خیلی گلومو اذیت می کرد .بعد از ظهر با مامانم رفتیم یه جایی که چند تا نی نی دیگه هم بودن این نی نی ها هی گریه می کردن و من می رفتم پیششون که ساکتشون کنم آخه گناه داشتن ولی ساکت نمی شن .این جا فهمیدم مامانی من منو خیلی دوست داره چون اصلا نمی ذاره من اینقد گریه کنم

خلاصه، اون آقاهه رو یادمه، همین چند روز پیشم اومدم اینجا اون روز بابایی هم بود ولی امروز بابایی نبود....من نمی دونم این تو گوش و دهن من چی می خواد ولم کن........

تازه وقتی مامانم  می خواد باهام حرف بزنه و نذاله من خودمو هلاک کنم این آقاهه مامنمو دعوا می کنه بذال بزرگ شم حالتو می گیلم 

خلاصه اومدیم بیرون راستی بگم مامان کبری هم باهامون بود و من بجای اینکه تو صندلی راحت خودم لم بدم و دورو بر بپام یا بعضی وقتا خودمو به سمت فرمون پرت کنم و سوئیچ بگیلم تو بغل اون بودم....صندلی خودم بهتره!!

تازه تو راهم نمی ذاشتن من از به به خوشمزم بخولم خیلی گشنمه به ناچال به این میوه خوشمزه درازه که زردم هست قناعت کردم....

بعدش اومدیم خونه و مامانی من وایساد از اون لباسا که می خواد بره بیرون تنش می کنه ،تنش کرد (منتها رنگش سفیده تازه گلم داره) و از اون کارا کرد که من نمی دونم چیه ولی نه منو نگاه می کنه نه بغل، تازه اون چیز خوشمزهه رو هم از جلوی دستم هی بر می داره و هی دولا راست میشه!اه خوب منو نگاه کن .....منم زدم زیر گریه ...مامانم امروز خیلی خوب شده چون منو بغل کرد هیچ وقت اینکار رو نمی کر اما زود گذاشتم پایین........

بابایی اومد چقد من خوشحالم می دوم تو بغلش جان بابایییییییی!!!

ولی مامانی که قبلش لباسای من رو همراه با جیغ های مکرر من تنم کرده ،هم اون لباساشو که باهاش می ریم دد رو پوشید و رفتیم ددد.

تازه بگم دختل خاله هام واسم اون توپ قشنگلو هم خریدن!

رفتیم همون جا که همیشه شبا میریم ...اون جا چند تا نی نی اندازه خودم دیدم آخ جون بریم بازی

  نییدونم چرا هرکار می کنم بیان با من بازی کنن نمی آن تازه وقتی می خوام نازشون کنم یا بوسشون نمی ذارن

خب اون جا هم اصلا خوش نگذشت نی نی های بد.....

اومدیم خونه من هنوزم داغم مامانی دوباله اومد سراغم که از اون چیز تلخا بریزه تو گلوم و....منم جیغ......

خب بلم تا نفهمیده من دارم بدیاشو به شماها میگم

کاش زودتر مثل قبلا بشم و بتونم حسابی وروجک بازی کنم......

گذر عمر

امروز صبح خیلی حالم خوب بود و کلی با انرژی بودم اما..........

یکی از دوستان بهم اس ام اس زد که لطف کن روزنامه دنیای اقتصاد رو بخون و نظرت رو در باره مقاله من بده........

من رفتم اتاق مدیر جدیدم و ازش خواستم بهم اجازه بده اون صفحه رو بیارم و بخونم..........

اما چشمتون روز بد نبینه این  انگار که من برای اون یه مشکل عمده محسوب می شم حسابی یه حالی بهم داد و اشکم رو در آور..........

می دونی اینکه بری تو یه شرکت و رئیست یه آدم چشم هرزه پررو  بی سواد باشه یعنی چی؟

می دونی اینکه تو  با گرفتاری کار کنی  وبا  کار مضاعف و لطف خدا رئیس بشی یعنی چی؟؟؟

می دونی اینکه همه فک کنن تو فامیل مدیر عاملی و نباشی یعنی چی؟

می دونی رئیس زن بودن تو محیط مردونه یعنی چی؟

می دونی کار کردن مداوم پا به پا یمردا و بیشتر از اونا برا یه خانم یعنی چی؟

می دونی اینکه با این اوضاع و با اون حجم کار و با محیط کار خشن و پر استرش و کثیف کارخانه باردار شدن یعنی چی؟ 

می دونی اینکه مدیرت(که تو همیشه حتی در غیابش بهش احترام گذاشتی و به حرفش بودی)سر اشتباه یه واحد دیگه ،وقتی تو ۶ ماهه بارداری نیم ساعت سرت دادبزنه یعنی چی؟

می دونی تا ۳ روز قبل از زایمان ،سر کار رفتن با ۹ساعت کار و ۳ساعت تو راه بودن یعنی چی؟

می دونی اینکه به جرم بچه دار شدن پستت رو ازت بگیرن یعنی چی؟

می دونی برگشتن بعد از یک سال بدون پست و بدون جای مشخص، به جایی که با ریاست ترکش کردی یعنی چی؟

می دونی وقتی همه یه جوری نگات میکنن که یعنی اااا دیگه رئیس نیستی یعنی چی؟

می دونی اینکه زیر دست کسی بشی که تمام مدت ریاست سابقت از دستت کفری بوده یعنی چی؟

می دونی بعنی چی که رئیست فکر کنه تو جاسوس مدیر عاملی و اصلا ادم حسابت نکنه و بخواد تلافی اون روزای قبل(دوران ریاستت) رو سرت بیاره یعنی چی؟

می دونی جدا شدن از وجودت و رها کردنش به امید یه غریبه یعنی چی؟

من می دونم چون این راه رو اومدم با سختی هم اومدم!!!!!!!

و حالا توش موندم

اصلا دلم می خواد برم خونه و دیگه برنگردم......

بشینم و بچم رو بزرگ کنم و ببینم چه طوری داره مرد میشه.....

من می دونم یعنی چی چون بچه ای را که تو ۱ سال گذشته  ۲۴ ساعت فکر و ذکرم فقط غذا و لباس اون بود ،الان داره هر روز ازم جدا می شه و من نمیدونم چرا انقد بی قرار شده،چرا هرروز ظرف غذاش دست نخورده بر می گرده و من هیچ کاری ازم بر نمی آد!!!!

تازه باید بیام تو این دیوانه خانه و...........

اگر فقط اگر مشد که جور دیگری قصه زندگی رو نوشت........

خدایا شکرت

خدایا کمک من و نی نیم بکن

پی نوشت۱:این عکسا رو گذاستم که یه کم حس تلخی نوشتم کم بشه چون دوستان خیلی غصه احوال خراب منو خوردن

سالگرد ازدواج به سال ماهی(منظورم ترجمه قمری بود)

امروز ....نه ... دیشب ،شب تولد حضرت معصومه ما وارد هشتمین سال زندگی مشترک و نهمین سال آشناییمون شدیم...........

چه اتفاق جالبی که هر دو تا مناسبت با تولد این بانو گره خورده .......

جالبه که من برای اولین بار دیشب یادم نبود که سالگرد ازدواجمون شده ....... و دلیل اون این وروجک خواستنی بود.

جالب تر اینکه محمد جواد اصلا نمی دونست که امشب شب تولد حضرت معصومست و بعد از اینکه من عید رو بهش تبریک گفتم با تعجب گفت چه عیدی ؟؟؟؟!!!

ولی باز به معرفت اون که بهم یاد آوری کرد که ما در شب تولد حضرت معصومه،دوم دی سال ۸۸ به هم پیوستیم و امروز وارد ۸ امین سال زندگی مشترک شدیم و .....

اما من  لایق نعمت هایی که خدا بهم داده نیستم:سلامتی،همسر خوب و خوش اخلاق و یاور واقعا یاور....

شاید حوصله خیلی کارا رو نداشته باشه ،شاید اهل سورپرایز کردن من نباشه،شاید پول دار نباشه ،شاید پدر و مادرش در حق ما کم گذاشته باشن،شاید من تو این ۷ سال بهم کمی سخت گذشته باشه ولی.........بهترین بوده چون من مطمئنا بدون اون حمید رضا رو نداشتم! من مطمئنا بدون اون صاحب خونه نبودم،من مطمئنا بدون اون نمی تونستم این همه سال بیام سر کار و با این حجم کار بتونم دوام بیارم............

باید بدونم که خیلی مهمه، خیلی ارزشمنده که وقتی مردی زنش از این سر شهر ،ساعت ۹ شب می ره خونه تو اون سر شهر،بهش لبخند بزنه و کمک کنه که آماده خواب بشه تازه بهش شام هم بده.....

خیلی مهمه که تمام مریضی های من با نگهداری مادرانه اون حل شده و....خیلی مهمه که شاید پول دار نباشه اما همونی که داره مال تو باشه هرچی که بخوای رو برات تهیه کنه اما برای خودش چیزی نخواد حتی تو یک سال گذشته که خوب وضعیت مالی خیلی خوب نبود.....

خیلی مهمه که وقتی بد اخلاقی می کنی به سبک مردای دیگه حالتو نمی گیره و برات صبر می کنه.....

خیلی مهمه که بهت اعتماد می کنه و اجازه می ده با این همه مرد غریبه همکار باشی و حتی در اون دو سال کاری وحشتناک با تلفن ها حتی نیمه شب اون ها هم ناراحتی به خودش راه نمی ده و هر جا مخالفتی هست برای سلامتی خودته نه هوای نفس خودش:نه بازار نرو!چرا؟چون خسته می شی...

موهات رو رنگ نکن!چرا؟چون ممکنه دور از جون سرطان بگری برات مضره....

من دوست دارم خوشگل باشی ولی آرایش برای من نکن چون اینا مریضی آوره ....بهترین لوازم آرایش رو بخر اما برای جاهایی که مجبوری استفاده کن....

وخیلی کارها که کمترین مردی انجام می ده............

و در یک سال اخیر مردی که با من مادری کرد...بیشتر از من شبها رو بیدار موند و بیشتر از همه به من کمک کرد..پابه پای من وشاید بیشتر از من  تو خونه کار کرد با اینکه من تو سال گذشته تو خونه بودم و اون همچنان شاغل بود ..مردی که در مریضی هام واقعا صبورترین بود در حالی که من براش نبودم .......کاش باشم .......کاش شاکر باشم .......کاش بدونم لئن شکرتم لازیدنکم و لئن کفرتم ان عذابی لشدید

آغاز هشتمین بهار با تو بودن مبارک باشه

 

تولد به روایت عکس

http://ups.night-skin.com/uploads/89-6/1322683325.jpg

اینم از ساده ترین و کمترین کاری که می شد برای تو کرد

 

به من که خیل خوش گذشت می دونم که تو هم از محیطش وآزادی که داشتی حسابی حال کردی

http://ups.night-skin.com/uploads/89-6/1297662248.jpg

جالبی این مراسم این بود که از بس این سحر خانم همه فن حریف با این دوربین بیچاره از تو در حالات مختلف فیلم گرفت درست در لحظه حساس که موقع کیک بریدن و دست زدن بود حافظه دوربین پرشد

 اینم از عکس شما و بابایی در کنار اردکها

روزهای جدایی

ای خدا

آخه من با این همه دل تنگی چه کار کنم............

الان دو هفته است که دارم از گلم جدا می شم و می آم سرکار ...چقد سخته

مامانم،پمسل گلم می دونم برای تو هم سخته شاید چندین برابر من چون با اون قلب کوچولو و دل فسقلیت که نمی تونی جدایی مامانو تحمل کنی تازه جدایی بعد از یک سال با هم بودن .........

خدا یا تو رو شکر می کنم اما....روزهای اول که با گرفتاری گذشتن و پسر من علاوه بر غم فراغ ۷  ساعته مامان به درد جدایی باباییش هم مبتلا شده ............ما همیشه کارامون قاطی میشه :وسط این گرفتاری سر کار رفتن من بعد از ۱ سال...................و تنها موندن این بچه ،باباییش هم یه عمل واجب داشت که باید انجام می داد و این شد که دقیقا دو روز اول اون نبود و من با چه بدبختی این دو روز سپری کردم تمام زندگانیم شده بود بدو بدو......

هم باید بیمارستان می رفتم هم به بچه می رسیدم و خلاصه حسابی رُسَم کشیده شد ........

اینا یه طرف ،بی کار بودن تو محل کار و نداشتن جای مشخص یه طرف ولی خب خدا رو شکر همش گذشت ولی سخت بود چون من کلا به بابایی حمید رضا خیلی وابسته ام و نبودنش برام خیلی سخت بود .علاوه بر اینکه این پسره وروجک هم حسابی باباییه و بعضی وقتها از شدت گریش نمی دونستم باید چه خاکی تو سرم کنم همچین دستشو به طرف لباس های باباییش دراز می کرد و جانسوز ناله بابا می داد که نگو..........خدایا ما سه تا رو برا هم و تمام خانواده ها رو برا هم نگهدار

البته باید از همکاری سحر خانم و مامان کبری کمال تشکر رو مبذول دارم

ولی گذشت الان بابایی خونست، کارا به قول اون همه تحت کنترله ،محل کارم هم مشخص شد و اتاق و میز هم که دارم...... اما...دل تنگی برای تو هر وقت که صبح می خوام بیام بیرون دلم رو پاره می کنه در واقع من هرروز بخشی از وجودم رو تو خونه می ذارم و می آم و وقتی برای آخرین لحظات بهش شیر می دم واقعا آرزومی کنم که ای کاش دندون این سر کار اومدن رو برا همیشه می کندم ولی افسوس......

اما تو هم حسابی بی قرار شدی و داری ثابت می کنی که مامانت و می خوای و اون آرامش قبلی به واسطه بودن دائمی کنار مامنت بوده .....

مامانی مامان الان که تو محل کارم نشستم حسابی دلم واسه دیدنت  تنگه ..........الان لحظاتیه که احتمالا بابایی داره شمار و برای مکتب رفتن آماده می کنه. برو پسرم موفق و سر بلند باشی  همیشه...