سلام گل قشنگم
نمی دونم از کجا شروع کنم
پس از اردو رفتن پسر یک سالم میگم
روز یک شنبه برابر 3 بهمن 89 شما به همراه بچه های مکتب رفتید اردو
من که دقیقا نمی دونم کجا بوده....فقط دیروز که مربیت رو چند لحظه تو تشییع شهدا دیدم و ازش پرسیدم کجا رفتید ...گفت خانه بازی و شادی تو میرداماد.....
اون می گفت که شما خیلی آقا بودی ،حسابی هم بهت خوش گذشته و 3 تا وسیله بازی سوار شدی .......
و این بوداولین تجربه شهر بازی شما بدون حضور پدر و مادر گرام
تا کی ما خودمون رو اصلاح کنیم و یکم به تفریح شما اهمیت بدیم!!؟؟
اما بگم از دیروز
دیروز اربعین بود
و شب قبلش تو مهدیه مراسم وداع با شهدا بود
که ما هم رفته بودیم
حاج آقا سخنرانی کرد و بعدشم هم مراسم سینه زنی و وداع با شهدا
منتها از اون جایی که این بر و بچ ما همیشه یه جای کارشون باید بلنگه شهید فقط 10 دقیقه تو زنونه بود و خلاصه ما موفق نشدیم اون شب شهدا رو از نزدیک زیارت کنیم
اما بگم از شما و این سینه زنیت.....
من چون خسته بودم و حال نداشتم وقتی سینه زنی شروع شد از بابایی خواستم که بریم خونه و اون هم قبول کرد
من لباست رو پوشوندم ..اما دیدم شما بی قراری می کنی و داری سینه می زنی ....با اون زبونت که منو می کشه تا باز بشه به من فهموندی که دلت می خواد بمونی
برای همین چون من با بابایی قرار گذاشته بودم شمارو دادم به اون تا ببردت تو مردونه.....بالاخره شما مردی دیگه...مثل اینکه بد هم نگذشته بود چون حسابی سینه زده بودی و حتی به همراه بابایی هروله هم کرده بودی.
اما از روز اربعین ....اون شهدایی که شب تو مهدیه بودن رو صبح از جلوی مسجد الزهرا شهرک حکیمیه تشییع می کردند...مراسم 8 شروع می شد ....جالبه که ساعت 9:30 با تماس حاج آقا و گله اش از نبودن بابایی شما، بالاخره ما هم رفتیم مراسم
چه مراسمی و چه شور و حالی و.....
تا دم میدون شهدا رو تشییع کردند و ادامه در شهرک امام خمینی
ماهم با ماشین دایی سعید رفتیم شهرک امام خمینی
تقریبا یه دو سه ساعتی پیاده روی کردیم تا بالاخره به مسجر رسیدیم شما هم کل این مسیر رو خواب بودی....
نمی خوام کلش رو تعریف کنم ....نکته های جالبش رو می گم و می گذرم
مامان شما تو این روز شده بود مثل این جمع کن های تو بهشت زهرا
هرجا هرچی می دادن من می گرفتم و می ریختم تو کیفم برای شما.....چون صبحانه نخورده بودی و خوب وقتی که قرار بود تا 2 و3 بعد از ظهر اسیر باشیم معلوم بود که باید برات تدارکات جمع می کردم البته از خونه هم کلی برداشته بودما اما بازم دلم راضی نمی شد
بگذریم که کلی از این ها رو جمع همراه ما نوش جان فرمودندو البته ما رو کلی مسخره کردن
من تو این مراسم هوای جوونی به سرم زده بود که یه بار مفصل باید از جوونی ها و اتوبان نوردی ها پشت تریلی شهدا برات بگم.....
عزیزم هر روز شهدایی که می آرن تعدادشون کمتر می شه .........وجود این شهدا برای ما باعث بیداری و تنبه خدا کنه که همیشه چراغ راه ما باشند
اما بگم از بعدش
ما که تقریبا جنازه ای بیش ازمون باقی نمونده بود بدون غذا و البته با گرفتاری فراوون از مسجد شهرک امام خمینی اومدیم بیرون که بماند من چه کشیدم تا تونستم تو اون جمعیت شما و کالسکه ات رو بیارم بیرون
اما تو راه برگشت باوجود خستگی فراوون هوای مهدیه من رو رها نمی کرد و خلاصه از دایی سعید خواستم ما رو دم مهدیه پیاده کنه وخودش بره .....
اما بگم از بی توفیقی من.....
به دلیل خستگی بیش از حد،من توان نداشتم تو مهدیه بمونم و سر سخنرانی حاج آقا همش حالت خواب بهم دست می داد و حسابی کلافه شده بودم این شد که به محض اتمام سخنرانی اومدم بیرون و با بابایی برگشتیم البته ماشین هم نداشتیم و ناهار هم نداشتیم و خلاصه ساعت هم 3 بعد از ظهر بود....
بعدا خبر دار شدم که تو مهدیه بعد از رفتن ما دوباره چه غوغایی به پا شده و حاج آقا از خانم ها هم خواستم هروله کنند و خلاصه دوباره داستان شب شام غریبان و اون لحظات بی نظیر تکرار شده که صد البته ما توفیق نداشتیم.....مراسم تا 4:30 طول کشیده بود.
اینم از روز اربعین پسر من
اینو بگم و والسلام: من لحظه ای که تو تشییع جنازه دستم رسید به شهدای گمنام.....اینم از خواص قد بلندیه دیگه!!......گنگ بودم چون فکر نمی کردم بتونم دست بزنم (فقط لحظه ای دست از تلاش برای دست زدن برداشتم و گفتم اگه بخوان که باید خودشون عنایت کنن و الحمدالله چند لحظه بعدش بدون زحمت دیدم زیر تابوت شهدا هستم)نمی دونستم چی بخوام اصلا یادم نبود که باید حاجت بگیرم از این امامزادگان عشق .....یه لحظه به ذهنم اومدو فقط خواستم که خدا مارو همیشه در راه خودش ثابت قدم نگه داره و البته.........این شعرکه من رو دیوونه کرده.....من غم و مهر حسین به شیر از مادر گرفتم........یعنی می شه تو هم یه روزی این شعر رو زمزمه کنی
خدا یارو یاورت پسرکم