18ماه
18 ماهگیت مبارک
واقعا من با این عدد 18 خیلی ارتباط خوبی برقرار می کنم....
من عاشق سن 18 سالگیم.....نمی دونم چرا؟؟الکی!!!
و حالا من یه پسر دارم که 18 ماهشههههههههه.........هوراااااااااااا
شکرت میکنم
خدایا شکرت که من کمترین رو لایق دونستی این هدیه آسمونی رو به من عطا کردی
خدایا شکرت که پسر من هر روز شیطون تر می شه
خدایا شکرت که آرامش رو از من گرفته وقتی که خسته از سر کار می آم خونه و می خوام یه چرت یه ربعه بزنم یه کم شارژ بشم.......خدایا شکرت که می تونه موهام رو بکشه....دستش رو بکنه تو دهنم ،بدنم رو وشگون بگیره و آخر سر سعی کنه چشام رو در بیاره
خدایا شکرت که انقدر بهش توان دادی که بتونه در 18 ماهگی همه درهای خونه رو بدون محدودیت باز کنه و رو تمام وسایل خونه بره و بپر بپر کنه و........عاشق تاب باشه
خدایا شکرت که انقدر باهوشه که خودش کلاه آقا رو می گیره و می ذاره سرش و هی می کشه که بلکه تا ته بره تو سرش.......خدایا سپاس ماله توه وقتی که بچه من می فهمه تفاوت بین لباس ها و آدم ها و می تونه دستوراتی که بهش می دم رو اجرا کنه.....مثلا حمیدرضا شلوارت رو بیار......یکمی نگاهم میکنه و می ره سمت شلوار....مامان شلوارت رو بیار ......نزدیکتر می شه...کمی فکر می کنه....می بینم هنوز مطمئن نیست که واقعا داره درست برمی داره یا نه......می گم عزیزم همونه دیگه بیارش و سعی میکنم با اشاره دستم بهش بفهمونم که درست انتخاب کرده......
خدایا شکرت که پسر من می تونه خودش غذا رو بخوره و با خوردنش تمام آشپزخونه رو جلایی بده تا حدی که من مجبور بشم یه نظافت اساسی انجام بدم
خدای من لذتی بالاتر از این نیست که صورتش رو روی صورتم می ذاره وقتی دارم براش شعر های من درآوردی خودم رو می خونم و کاملا حس می کنم که می فهمه عشق من رو.......
خدایا این تو بودی که به پسر من قدرت تکلم رو عنایت کردی وقتی که می گه قاقاو منظورش خوراکی و البته ماشین سواریه، یا اون وقتیکه درمانده می شه و من رو با اسم کوچکم صدا می کنه ( انقدر زیبا می گه که هرچی هم باباش بگه بده بچه اسم کوچیک مامانش رو بگه برای من اهمیتی نداره)یا مواقعی که من دارم اسم اشیا رو یادش می دم و اون با زکاوتی خاص برای اولین بار هرچی بهش بگم رو اسمش رو می گه اما بعدا فقط به گفتن اولین حرفش بسنده می کنه و این جوری که پیشی می شه پپپپپپ
و خدایا شکرت که پسر من انقدر شعور و درک داره که هرچی رو بگم می فهمه و تقربا تمام اشیا رو می شناسه ....
خدایا شکرت که اون رو عاشق پیشی و جوجو کردی که هروقت من از دست گیردادن هاش کلافه می شم (تو ماشین یا خونه فرقی نداره)بهش می گم حمیدرضای من پیشی کوش؟؟؟ و اون دست اشارش رو بلند می کنه ودنبال پیشی انقدر می گردیم تا یادش می ره که قبلش چی می خواسته
خدایا شکر هزران بار شکر برای تمام ثانیه های عمرمن در کنار همسر و پسرم ......
هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون برآید مفرح ذات...
پس در هر نفس نعمتی است و شکری واجب
از دست و زبان که برآید کش عهده شکرش بدر آید.....
توبه نامه
اون دقایقی که یادم می ره نعمت هات رو و فقط کاستی ها رو می بینم ....می دونم تو خدای از همه برتر منی.......و تو اونی که هستی که به عجز بندت علم داری و خودت می فرمایی خلق الانسان هلوعا
خدایا می دونم که هر کسی رو براش امتحانی قراردادند و می دونم که تو داری سهل ترین امتحان رو از من می گیری چون من رو به بیماری فرزندم امتحان نکردی........می دونم که یه سرماخوردگی چیزی نیست که بخوام بنالم وقتی کودکانی هستند که ماهها روی تخت بیمارستانند و مادر دل شکسته و خسته اونها نمی دونه که بالاخره بچش از این جا بیرون می اد یا نه
خدای
من می دونم گاهی برای کم بودن مادیات زندگیم گله کردم.......غصه
خوردم...گاهی حتی به امام زمانم شکایت کردم....رفتم حدیث کسا خوندم و به
اون بزرگواران گفتم بدید می خوام برم و گاهی گله کردم که مگه حدیث کسا
قطعی حاجت نمی ده پس کو؟؟؟.......اما خودت می دونی که اون جا هم ته دلم می
دونستم که تو حاجت رو همون لحظه می دی اما گاهی صلاح من بر اینه که نتیجه
دعام رو اون دنیا بگیرم.....یا می دونستم پول هایی که خرج بیمارستان و دوا
و دکتر نمی شه همون روزی هایی که تو برای من فرستادی و....می دونستم که
دنیا گذراست و دلیلی نداره خدا بخواد با این مادیات خداییش رو ثابت بکنه
...و می دونستم که تو هرکی رو دوست داشته باشی بیشتر تو گرفتاری می
اندازیش و.....خلاصه می دونستم تو خیلی ماهی....
خدای مهربونم.....می دونم که می دونی شیطان از من قوی تره و من ضعیفم.....پس یه خواهش......تمام کم صبری های من ، ناشکیبایی های من ، بدخلقی ها یی که دارم بویژه با پدر و مادر و همسرم و گاهی فرزندم رو نبین و خودت !!خود خودت من رو هدایتم کن که آدم بشم و یاد بگیرم که با کی چگونه برخورد کنم........راستی خداجون می دونم که اساسا بلد نیستم عمل بدون ریا انجام بدم......اما انجام نیم بند واجباتم رو قبول کن....... من خیلی ضعیفم .......خیلی......همه این ها ور ازت می خوام و برات یه دلیل دارم.......حب اهل بیت و دفاع از ولایت......این رو آوردم تا همه اون ها رو بگیرم و برم.......
و در آخر بوی بهار
ما این روزها حسابی درگیریم و من چون اساسا عاشق عید و خونه تکونی و خرید و سفره هفت سین و سبزه ام......امسال هم حسابی دست به کار شدم و دارم خودم رو به کشتن می دم بلکه این خونه بوی عید بگیره
می دونم که تا شب سال نو می دوم و می خرم و تمیز می کنم و......تا می رسم به لحظه سال تحویل، حکایتم می شود حکایت بادکنکی که سوزنش زده باشند.
امسال سبزه ای انداخته شد به برکت عدس های نپز ....اگه این جا نپز بازی در نیارند و سبز بشن..
امسال با رنگ و بویی بهاری، با خانه
ای رنگ شده و پرده های جدید و.... به استقبال بهار می رویم......تا شاید
در دلمان هم اتفاقی بیفتد
و کاش بهاری می شدم.........
و کاش امسال که من این همه تدارک دیدم تو با بهار می آمدی .......
تو بر سبزه ها قدم می نهادی و عید را عید می کردی .........
پسر فاطمه می شود بهار امسال با عید حضور تو عید گردد؟؟؟









وجودت برایم آرامشی دارد که گمان نکنم توان بیانش را هیچگاه داشته باشم...