یارانه

اول به نام دوست که هرچه بر سر ما می رود عنایت اوست

گل بهاری مامان سلام

اومدم از یه اتفاق عظیم تو کشور برات بگم تا  بعدها بتوانی از لابلای این نوشته ها وقایع این زمان کشورت رو مرور کنی(البته خودمم شک دارم که کلا این وبلاگ تا بزرگی تو بمونه!!؟حالا)اما........

یارانه ها بر داشته شد.......

پسرم ایشالله تا موقع بالغ شدن تو، با اجرای این طرح طبق وعده های مسئولین دیگه این مملکت از این همه گرفتاری خلاص می شه و ما از اول بود در تمام موارد منفی در دنیا، خلاص!!!!!

من می تونم کلی برات حرف بزنم و صغری کبری بچینم که تو این مملکت چه خبر هست اما........

فقط می گم که بدونی:تو ایران از بعد از انقلاب کلا (قبلش رو من نمی دونم؟؟)سیستم به سمت کپن و .. پیش رفت البته به خاطر جنگ این طبیعی بود .......

اما وقتی جنگ با عراق تمام شد یک جنگ تمام عیار از  داخل نظام آغاز شد........براندازی نرم.....دشمنان این مردم و اسلام وقتی دیدند با این مردم،با توجه به اعتقادشون نمی شه مستقیم درگیر شد ،بررسی کردندببینند انقلاب ایران چگونه شکل گرفته.......و به سه محور اصلی رسیدند(من به مناسبت 9 دی کل این واقعه برات شرح می دم که منتهی به فتنه 88 شد اما الان با این بخش کار دارم)........یکی از این محورها اقتصاد بود......یعنی زمان انقلاب ،بازار از انقلاب ایران حمایت می کرد.......پس باید نبض بازار را به دست بگیرند......اما کسی که پول با زحمت به دست آورده که پولش را خرج این حرف ها نمی کند(اگر زمان شاه هم کسی با امام همراهی کرد به خاطر اعتقاد بود نه چیز دیگر).......پس باید افرادی با پول های باد آورده  ثروتمند بشوند تا بتوان در موقع لزوم از وجود آنها استفاده کرد..........نتیجه:ایجاد سیستم رانت........چرخ چرخید و چرخید بر وفق مراد آنها ،تا دوره نهم ریاست جمهوری :سال 84!!!!در این دوره احدی فکر نمی کرد فردی ناشناخته مثل احمدی نژاد (به قول دوستان با این قدش!!)از صندوق ها بیرون بیاید .......اما از آن جایی که این مملکت صاحب دارد .......بر خلاف تصور همه آقای احمدی نژاد در مقابل فرد شناخته شده و قدری مثل آقای هاشمی قد علم کرد و...........

خب این آقای احمدی نژاد چی می خواد!؟؟؟؟؟ حذف رانت و ثروت های باد آورده.....ای داد بی داد!!!!!! این که ریشه ما رو به باد می ده؟؟......پس باید ریشه اش رو بزنیم و......این شد که چهار سال با تمام قوا کوبیدند واو را بیچاره کردند..........اما........(کاملش را 9  دی می گم)

و امروز بعد از حوادث پر پیچ و خم مملکت ما به این تحول عظیم دست زده.........من که معتقدم فقط آدمی با ویژگی های آقای احمدی نژاد می توانست این کار را به سر انجام برساند........برای تو می گویم که تقریبا در این مملکت، تمامی حامل های انرژی رایگان بودند........و مردم هم به دلیل رفتار غلط دولتها به شدت مصرف گرا و بی توجه به ثروت های ملی......

با اجرای این طرح ان شاءالله دیگر این همه نان دور ریخته نمی شود

دیگر در سرمای زمستان بخاری منازل با حداکثر توان نمی سوزد و ساکنین با زیر پوش نمی گردند.........

دیگر در زمستان پنجره ادارات دولتی باز نمی ماند

دیگر  حق آن یتیم روستا نشین به من نمی رسد و......

اگر این طرح صحیح اجرا شود به لطف خدا،ان شاءالله ما در مملکت امام زمان فقیری نخواهیم داشت

و نهایتا رانت خواری برچیده شده و ثروت های باد آورده بر باد می رود و.......ریشه فتنه ای که نه تنها نظام بلکه امنیت و جان و مال و ناموس مردم را نشانه رفته خشک خواهد شد........

و من امروز نمی دانم نتیجه این طرح چیست....... روزی که تو این مطالب را می خوانی مطمئنا همه چیز در مورد صحت و سقم و اثرات این طرح روشن خواهد بود و.....تاریخ درباره ما قضاوت خواهد کرد

پی نوشت:خودم می دونم انشای مطلب  افتضاحه!!!!ولی نمی دونم چرا نمی تونم درستش کنم......کلا چند روزه رو فرم نیستم !!!دلیل نوشتن این مطلب هم صرفا اطلاع رسانی به پسرم بود!!! وگرنه حوصله و توان نوشتن ندارم.

15 ماهگی

سلام تمام زندگی مامان

من این چند روز جدا فهمیدم که تو چقدر می فهمی!!!!!!!!!

من هنوزم باور ندارم و متعجبم از این همه شعور و ادراک پسرک نازم!!!!

تعجب من از این جاست که بچه های همسال تو توی مهدیه فراوانند اما مثل تو ؟؟؟من که ندیدم!!!!!

نمی دانم ما که لایق چنین پسری نبودیم حتما خدا دلش به حالمان سوخته!!!!!شایدم این اصرارهای مکرر بابایی  و یاد آوری های دائمی او و دعاهای حاج آقاست که تو را این گونه کرده است!!!

توی این چند روز یعنی از شب حضرت علی اصغر تا شام غریبان که ما هیئت می رفتیم(قبلش هم می رفتیم ها!! اما از شب حضرت علی اصغر رفتار پسر من تغییر کرد!)حمید رضا دیگه اون وروجک سابق نبود که فقط به فکر بازیگوشی باشه!!!!!

من که به خاطر احساس مادرانه، خیلی تو شب حضرت  علی اصغر منقلب بودم .

اما حمید رضا...........می آمد جلو ،چادر من را  می زد کنار ،قیافه گریه آلود به خودش می گرفت، میرفت عقب ..دوباره ....دوباره!!!!بی اینکه بخواهد جیغ بزند.آنقدر مظلوم شده بود که حتی تصورش را هم نمی توانید بکنید!!

می آمد روی زانوی من می نشست سرش را می گذاشت روی شانه هام و.......... آرام آرام آرام!؟؟؟

شما باید با حمیدرضا زندگی کرده باشید تا بدانید این رفتار تا چه حد از او عجیب است ؟؟

چون پسرک نازنین من اصلا اهل آرام و قرار نیست!!!اون شب آنقدر مهدیه شلوغ بود(و شب های بعدش بدتر و بیشتر)که حتی حمید رضا جا نداشت دو قدم حرکت کنه و بالطبع با خاطر روحیه سرشار از تحرکش مطمئنا باید بی قراری می کرد اما!!!!!!! واقعا خدا را شکر!!بی حد و حساب شکر.

به اندازه ای که خود تو ای خالق مهربان علم داری تو را سپاس

اما این از شب حضرت علی اصغر......

در شبها و روز های تاسوعا  و عاشورا هم وضعیت به همین منوال بود!!!من خودم حتی نمی توانم الان هم باور کنم که...........

چون مهدیه به شدت شلوغ بود من پسرم رو به اتاق کانون مهدویت بردم که تو این شب ها و روزها اختصاص داشت به کودکان ........

خودم هم پیشش بودم  ........

مهدیه به طرز وحشتناک و غیر قابل تصوری شلوغ بود، سوزن می انداختی به زمین نمی رسید و به طرز فجیعی گرم ...به طوریکه اکثر مادر ها بچه ها رو لخت کرده بودند.....

اما کانون مهدویت نه!!هوایش تقریبا متعادل رو به خنک بود ......من که خودم اون جا رو ترجیح می دادم چون هم صدا می آمد ،هم آنقدر شلوغ نبود که حال عزاداری را از آدم بگیرد ..........اما وقتی که سخنرانی آقا تمام می شد و سینه زنی شروع........بهانه گیری های حمیدرضا هم شروع می شد!!!!!!!!!! و واقعا حیرت آور اینه که دست من رو می گرفت و من رو می برد بیرون !! تو صحن اصلی مهدیه!!!! و یه گوشه کوچیک می ایستاد به سینه زدن!!!!!!!!!باورتون نمی شه!؟؟؟

پسر من سینه میزد!!!!تقریبا از شب تاسوعا دیگه کامل یاد گرفت که دو تا دست هاش رو بیاره بالا و بزنه رو شکمش!!!!!!

همه ملت محو این بچه بودندو رفتارش را من مادر اصلا نمی فهمیدم و درکش نمی کردم! فقط به این فکر بودم که این جا تو گرما اذیت می شه!!!!

ظهر تاسوعا یه اتفاق عجیب افتاد: حاج آقا (استاد شوهرم و سخنران و گرداننده مجالس مهدیه) آخر مجلس وقتی ازشون خواسته شد که مجلس رو دعا کنن میکروفون را گرفتند و مطلبی رو گفتند :من نمی خوام دعاتون کنم فقط اومدم یه مسئله رو یادآوری کنم!! من چند شب پیش جوون بازی از خودم در آوردم و هروله کردم.....در اثر این هروله و چون من شیمیاییم عود کرده و به شدن مریض هستم(ایشون تمام ریش هاشون ریخته و صورتشون زخم شده)پام وسط هروله گرفت و از اون موقع حتی نماز جماعت رو هم من نمی خونم امروز هم تو دستتون نیومدم، روزی چند تا سوزن این آقای دکتر به من می زنه!!خودش شاهده و این جاست که من چه وضعی داشتم و قبل از مجلس هم با سوزن من رو سر پا کرد بیام!!!  ........اما شما همه می دونید که من بجز شب و روز تاسوعا و عاشورا با هروله مخالف بودم  .اما وقتی این حکایت آیت الله آسد ابوالحسن اصفهانی رو شنیدم (حکایت رو بعدا براتون می ذارم) گقتم اصلا به من چه؟من چه کارم که تو کار امام حسین دخالت کنم .....تا امروز که موقع هروله که شد خواستم بلند شم برای هروله دیدم نمی تونم.......هر کار کردم دیدم از شدت درد نمی تونم بلند شم......به حضرت ابالفضل عرض کردم:آقا اگر این کار درسته من رو شفا بدهید من هم هروله می کنم و هم  اعلام می کنم که شما من رو شفا دادید!!!!!بعد از نیت ......پای من کامل خوب شد و تونستم هروله کنم اما.......با خودم فکر کردم اعلام نکنم بهتره!!! به دلم افتاد که استخاره کنم استخاره کردم عالی اومد(ایشون تو صحت استخاره زبانزد هستند)و این شد که گفتم...آقا هرکی امروز هروله نکرد باخت!!!!!!!

(مطالب ایشون غریب به همین مضامین بود)

خلاصه حاج آقا این مطالب را بیان فرمودند و مجلس حسابی شور گرفت و حال همه منقلب شد من هم از فرصت استفاده کردم و برای همه مریض هایی که می شناختم دعا کردم .البته عاقبت به خیری حمید رضا و اینکه پا در رکاب آقا بشه هم فراموش نشد بحمدالله.....

اینو گفتم که در ادامه برای شما بگم که از شب عاشورا خانم ها هم هروله می کردند(در حالیکه قبلا حتی بلند هم نمی شدند)

من هم که کلا عاشق این کارها هستم(تف به ریا)و همیشه حسرت مردها رو می خوردند گفتم چرا من هروله نکنم؟ این بود که......فکرش رو بکنید چقدر این پسرک نازنین با من همکاری کرد .....سرش رو آروم گذاشته بود روی شانه های من و حتی وقتی من بالاو پایین می پریدم و بالطبع یه مقداری باشدت با شونه من برخورد می کرد هم صداش در نمی آمد!!!!واقعا خدا  در حق من لطف کرد  و من هم تونستم هروله کنم.....

شب عاشورا تعداد هروله کنندگان کم بود و خب یه حلقه کوچک تشکیل شده بود ......

اما ای حاج آقا چه کردی ظهر عاشورا با ما......خدا وکیلی اگر غیر از این وبلاگ باشه من عمرا نتونم این حرف ها رو بزنم.......چه کردی باما!!!!!! من نمی دونم چه طوری آقا می تونست این مقتل رو بخونه!!؟(البته خودشون فرمودند که چندین بار برای مادر امام زمان فاتحه خوندندو کلی توسل کردند تا بتونن این مقتل رو بخونن)

من که شنونده بودم می خواستم خودم رو بکشم سرم رو بزنم تو دیوار خلاص!!!!!!!خدا از دل هر کی خبر داره و اون می دونه چند بار دعای مرگ کردم که دیگه نشنوم!!!!!تا به امروز هیچ وقت حاج آقا این طوری مقتل نخونده بود چه ظهر عاشورا!چه شام غریبان!!!!!وای وای !!!!!امان از دل زینب!!!چه خون شد دل زینب!!!!!!

ما که شنونده ایم طاقت نداریم ........می دونید .......فقط یه چیز می گم  از اون همه حرف..می دونید این ملاعین با پسر فاطمه چه کردند...........کار به جایی رسید که وقتی اون ملعون می خواست سر ابیعبدالله رو جدا کنه(لال بشم من )مجبور شد پاش رو روی نیزه های روی سینه ارباب بذاره................بمیرم بمریم...بمیرم برای دل زینب که تماشاچی این صحنه بود

دیگه کار تو مهدیه بالا گرفته بود و نمی شد این ها رو آروم کرد وقتی حاج آقا میکروفون رو به مداح داد، اون بنده خدا نمی دانست چه کنه با این وضعیت وخیم! و گفت:می ترسم یه چیزی بگم شماها بمیرید .من چی بگم آخه!!!! تصور کنید چه خبر بوده تو مهدیه!!!!!!!و اون فقط گفت زینب ........زینب......

سرتون رو درد آوردم که بگم اون روز ظهر خانم های بیشتری ایستاده عزاداری می کردندو من و پسرم هم بودیم ......و پسر من همچنان یه عزادار به تمام معنا بود

اما از شب شام غریبان بگم که تمام خانم ها استاده بودند ودر یک  حلقه بزرگی هروله می کردند!!!البته من تو این شب راحت تر بودم چون حمیدرضا را سحر ازم گرفته بود و من راحت می تونستم هروله کنم (خدا خیر بده سحر خانم رو) اما ...........مگه می شد ؟!!بمیرم برای حضرت زینب...... من یکم که می رفتم تو شور ،حالم بد می شد. چند بار کنترل از دستم خارج شد و تعادلم از دست رفت........

اون شب هم حاج آقا غوغا کرد و دیگه سرمون داد زد و گفت:چه معنی داره ایستادی وقتی امام زمان هروله می کنه!!!!!!!!چه معنی داره آقا!!؟؟؟؟

و تمام.

پسر من روز تاسوعا 15 ماهه شد...لعنت بر دل سیاه یزید و شمر و معاویه و ابن زیادومابقی قاتلین ارباب

داستان آیت الله آقا سید ابوالحسن اصفهانی:ایشان با جمعی از شاگردان و ملازمین ایستاده بودند (فکر کنم روز عاشورا بوده)اعراب بادیه نشین در حال هروله از جلوی آن ها رد می شدند. ناگهان اطرافیان می بینند ایشان عمامه از سر انداخته بین جمعیت شروع به دویدن و هروله می کنند...........به ایشان عرض کردند:آقا شما مرجعید در شان شما نبود....ایشان فرمود:چی می گید!!؟؟؟ وقتی دیدم امام زمان عمامه بر سر ندارد و هروله می کند من کی هستم!!!

پی نوشت:ببخشید اگر احیانا نامفهومه

ببخشید اگر طولانی شد

وقت بذارید بخونید این قلم قاصره از بیان اما ...........به نظرم شاید به برکت ابیعبدالله خوب شده باشه



شام غریبان حسین امشب است

امشب جناب مصطفی با انبیاءو اصفیا

آید به دشت کربلا

گردد به دور خیمه گاه

گوید حسین من چه شد نور دو عین من چه شد

امشب جناب مرتضی با اولیاءو اوصیا

آید به دشت کربلا

گردد به دور خیمه گاه

گوید حسین من چه شد نور دو عین من چه شد

امشب جناب فاطمه با اضطراب و واهمه

آید به دشت کربلا گردد به دو قتله گاه

گوید حسین من چه شد نور دو عین من چه شد....

السلام علی القتیل العبرات

امشب تن مردانگی در بند کین است

آزادگی جرمی سیه چون جرم دین است

امشب ارادت آسمانش پشت ابر است

از بی وفائی خون ندیم چشم جبراست

امشب عدالت پیکرش آماج خون است

کاخ شفقت درحقیقت سرنگون است

امشب وداع عاشقی بامرگ مهراست

گوی رذالت شاهد چوگان سحراست

امشب غزل آسیمه از احوال شعراست

حرمت لبانش پرزچاک ازهتک غیراست

امشب صداقت دیده اش مهمان اشک است

خلقت زنامردانگی ها غرق رشک است


شب عاشوراست امشب........

شب عاشوراست امشب           کربلا غوغاست امشب

یااهل العالم یا اهل العالم قتل الحسین بکربلا عطشا عطشانا عطشانا......

نمی‌دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم

به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم


تو را در مثنوی، در نی، تو را در‌ های و هو، در هی
تو را در بند بند ناله‌های بی‌صدا دیدم

تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی
تو را شکل توسل، مثل ندبه، چون دعا دیدم

دوباره لیلة القدر آمد و شوریدگی‌هایم
تب شعر و غزل گل کرد و شور نینوا دیدم

شب موییدن شب آمد و موییدن شاعر
شکستم در خودم از بس که باران بلا دیدم

صدایت کردم و آیینه‌ها تابید در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتی تازه وا دیدم

نگاهم کردی و باران یک ریز غزل آمد
نگاهت کردم و رنگین کمانی از خدا دیدم

تو را در شمع‌ها، قندیل‌ها، در عود، در اسپند
دلم را پَرزنان در حلقه پروانه‌ها دیدم

تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا
تو را در واژه‌های سبز رنگ ربنا دیدم

تو را در آبشار وحی جبرائیل و میکائیل
تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم

تو را دیدم که می‌چرخید گردت خانه کعبه
خدا را در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم

شبیه سایه تو کعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم

شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند
تو را در آن شب تاریک، «مصباح الهدی» دیدم

در اوج کبر و در اوج ریای شام ـ ‌ای کعبه ـ
تو را هم شانه و هم شان کوی کبریا دیدم

دمی که اسب‌ها بر پیکر تو تاخت آوردند
تو را‌ ای بی‌کفن، در کسوت آل عبا دیدم

دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریه زهرا(س)
تو را محکمترین تفسیر راز «انّما» دیدم

هجوم نیزه‌ها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربنا در «آتنا» دیدم

تو را دیدم که داری دست در دستان ابراهیم
تو را با داغ حیدر، کوچه کوچه، پا به پا دیدم

تو را هر روز با ‌اندوه ابراهیم، همسایه
تو را با حلق اسماعیل، هر شب همصدا دیدم

همان شب که سرت بر نیزه‌ها قرآن تلاوت کرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفی(ص) دیدم

تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت
تو را در چاه حیدر همنوای مرتضی دیدم

سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از کربلا تا شام را غار حرا دیدم

به یحیی و سیاوش جلوه می‌بخشد گل خونت
تو را ‌ای صبح صادق با امام مجتبی(ع) دیدم

تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بی‌تاب در بی‌تابی طشت طلا دیدم

شکستم در قصیده، در غزل، ‌ای جان شور و شعر
تو را وقتی که در فریاد «ادرک یا اخا» دیدم

تمام راه را بر نیزه‌ها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب کبری(س) تو را دیدم

دل و دست از پلیدی‌های این دنیا شبی شستم
که خونت را حنای دست مشتی بی حیا دیدم

چنان فواره زد خون تو تا منظومه‎ی شمسی
که از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم

مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم

تصور از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم

شب تاسوعا

یاربّ اکنون لحظه ی موعود شد
اشکِ چشمانِ حرم چون رود شد
تشنگی غالب به طفلان گشته است
قطره آبی قیمت جان گشته است
آمدش عباس، سقای کرم
سر زدش بر خیمه ی آبِ حرم
دید طفلان تشنه لب با سنِ کم
می کَشند مشکان خالی بر شکم
سخت آمد جان او بر لب نشست
پیش چشمش شیشه ی عمرش شکست
مشک را برداشت از روی صفا
رفت تا بنماید الوعده وفا
گفت من بر این حرم آب آورم
زاده ی ام البنین و حیدرم
دشمنان سوی جهنم می روید
گر که یک دم سدّ راهِ من شوید
می زنم شمشیر در راه خدا
می نمایم عمرِ هر یک را فنا
من که سر داده به عشقِ داورم
من علمدارِ سپاه و لشکرم
ثانی حیدر منم در کربلا
ساقی طفلان من در نینوا
می زنم اکنون به خیل دشمنان
تا برم آبی برای کودکان
زد به دریای ستیز کافران
گشت غوغا در دلِ پیر و جوان
کشت بسیاری از آن قوم ممات
تا رسیدش پای آن شط فرات
دست خود را لحظه ای پر آب کرد
از خجالت آب را هم آب کرد
آب را تا ریخت بر دریای آب
مشک خالی گشت جای پای آب
آمدش با شادی و شور و شعف
مشک پر آبی گرفته او به کف
آن که باشد مشک او در دست راست
ساقی عطشان شهر تشنه هاست
ناگهان مرغان به غوغا آمدند
جمله دشمن سوی سقا آمدند
نعره زد تنها علمدارِ حسین
تاخت بر دشمن، مددکارِ حسین
لشکر دشمن عدد بسیار بود
لیک سقای عطش بی یار بود
از کمینی کافری آمد برون
ضربتی سنگین زدی آن خصمِ دون
علقمه از این عمل شرمنده شد
راست دست ساقی از جا کنده شد
حضرت عباس در فکرِ خیام
سخت می تازد به سوی التیام
پهلوان عرصه ی عشق و جهاد
مشک آبش را به دستِ چپ نهاد
ناگهان نامردی از نامردمان
آمدش از پشت لشکر در میان
ضربتی را زد به دستِ برعلم
دست چپ را کرد با شدت قلم
لیک سقا تابِ آرامی نداشت
با وجودِ مشک آلامی نداشت
مشک بر دان گرفته بی درنگ
می رود چون شیر در میدانِ جنگ
لحظه ای تیر و کمان درگیر شد
مشک ساقی جای ده ها تیر شد
آبِ مشکش ریخت بر روی زمین
غرق ماتم شد دلِ آن مه جبین
ساقی سقا دگر از یاد رفت
آرزوهایش همه بر باد رفت
ناگهان دشمن به سوی او شتافت
فرق سقا را به گرز خود شکافت
لحظه ای مجروحِ دست از تن جدا
یالِ مرکب شد ز دستِ او رها
ساقیِ لب تشنه با قلبی غمین
سرنگون از روی مرکب بر زمین
جای دستانش سپر شد روی او
غرق خون شد صورت و ابروی او
ناله سردادش که ای یارم بیا
یا اخا ادرک اخا ادرک اخا
آمدش سلطان دین بالین او
شد حسین بن علی غمگین او
گشت گریه همنشین شاه و میر
ناله می زد قلب عباسِ دلیر
با برادر گفت ای جانِ حسین
ناله ات از چیست گریانِ حسین
گفت عباس آن مه غلطان به خون
داغ تو باشد ز داغِ من فزون
من که اکنون دل به یزدان می دهم
روی زانوی تو هم جان می دهم
لیک اندک لحظه ای چون بگذرد
دشمنت نای از تن و جانت بَرَد
یکّه و تنها شوی ای بی پناه
دشمنت سر می برد در قتلگاه
در میان قتلگه بر خاکِ سرد
ناله ی زینب شود دنیایِ درد
کس نباشد تا به کف گیرد سرت
تا برد بر سوی خیمه پیکرت
ای برادر خواهش دارم چنین
نعش من باشد همین جا بر زمین
من که فریادِ کرامت می کِشم
از سکینه من خجالت می کِشم
نعره زد سردار و سالارِ سپاه
روح او پر زد به سوز و اشک و آه
نعره ای زد رفت تا عرش و سما
کرد عالم را به داغش مبتلا
در دلی افلاکیان شد همهمه
فاطمه آمد کنارِ علقمه
غم گرفته حالت مولا حسین
شد خمیده قامت مولا حسین
خاک ریزد همچو مادر بر سرش
کشته شد پشت و پناهِ لشگرش
رشته ی تدبیر مولا پاره شد
اهل بیت دین دگر آواره شد

شب هشتم

در میان خیمه های کربلا

بود یک تازه جوانی در نوا

در خیالِ لحظه ای پرواز بود
با خداوند جهان در راز بود
رفت سوی خیمه ای با شور و شین
تا بگیرد اذن میدان از حسین
گفت بابا مرحمِ جانم بده
ای پدر تو اذن میدانم بده
قامتش بوسید شاه کربلا
گفت با آمال و عمرش گفته ها
مظهر عشق خدا شد منجلی
عاقبت راهی میدان شد علی
دم به دم بابا دعایی می نمود
شکر الطاف خدایی می نمود
گفت یارب این ز نسل کوثرست
نوجوانِ من علیِ اکبرست
شمس رخسارش به مانند نبی ست
نام و اندامش چو بابایم علی ست
این دلم تا یاد جدم می نمود
روی ماهش غصه هایم می زدود
رفت آن سرو بلندِ پر شرر
تا کند ارض و سما را در به در
خطبه ای را خواند پیش دشمنان
کرد دل ها را به لرزیدان روان
گفت سوگندم به ربِّ عالمِیْن
من علی هستم علی بن حسین
هر که خواهد از حریمش بگذرد
تیغ شمشیرم دلش را می دَرَد
گشت مشغول ستیز و کار و زار
شد سیه پیش عدو این روزگار
گشت صدها از تبار ظالمین
همچو جدّ ِ خود امیر المؤمنین
خسته گشت و جسم او بی تاب شد
تشنه کام ِقطره ای از آب شد
آمد از میدان به سوی خیمه گاه
قطره ی آبی طلب کردی ز شاه
گفت بابا، گر کمی آبم دهی
قوّتی بر حالِ بی تابم دهی
می شود این خستگی از دیده پاک
می نمایم لشکر دشمن هلاک
گفت بابایش حسینِ تشنه لب
از من تشنه مکن آبی طلب
لحظه ای دیگر به سوز و اشک و آه
می روی دلبند من سوی اله
عشق جدم درّ نایابت کند
او به دست خویش سیرابت کند
بر دهان بنهاد مولای جهان
آن زبانِ حضرت شیرین زبان
یعنی ای آرامِ جانم ای پسر
از تو باشم من دهان خشکیده تر
یعنی از تشنه که هستی در برم
گر تو عطشانی منم عطان ترم
او میِ خود را بَرِ ساغر گذاشت
بر دهانِ عشق انگشتر گذاشت
قوّت آمد سوی اندامِ علی
پر شد از جام پدر جامِ علی
رفت فرزندش به سوی تیغ و تیر
کرد جنگی سرتر از صدها دلیر
لرزه آمد بر وجود دشمنان
از علی اکبر همان شیرِ ژیان
ناگهان ملعونی از معلونیان
آمد از پشت کمینش در میان
گفت جان را می گذارم پای او
تا گذارم داغ بر بابای او
زد به تیغی بر سرِ پورِ حسین
بر سر آهوی پر شورِ حسین
ناگهان دنیا به چشمش تار شد
ناله ای سر داد زار شد
خود به دست آویخت او بر یالِ اسب
خون سر را ریخت او بر بالِ اسب
چشم اسبش گشت از خونش کبود
اسب راه خیمه ها را گم نمود
ای خدا این اسب بین لشکر است
راکب آن نورِ چشمِ کوثر است
ای حرامیان چرا تیر و سنان
این همه آن هم به جسمی نوجوان
نعره شیری ز سوی خیمه ها
کرد صحرا را حریم لرزه ها
شاه در اوج عزایش ناله کرد
لشکر کفار را آواره کرد
رفت بالای سر آهوی خویش
خاکِ ماتم ریخت بر گیسوی خویش
دشمنان با اینکه ترسان گشته اند
لیک بر این غصه خندان گشته اند
هر که با خود ساز و سرنا می زند
نغمه ی شادی به هر جا می زند
گفت بابا با پسر ای خسته جان
خیز تا با هم رویم از این میان
کار دشمن عمر من را کم کند
خنده هاشان قامتم را خم کند
خواست تا او را برد سوی خیام
کرد با قدی خمیده او قیام
جسم او برداشت از این سرزمین
قطعه می ماند آن سو برزمین
گریه آمد دیده ی شاهِ غریب
گفت دردِ دل به معبودِ حبیب
ای خدا رفت از کفم تازه جوان
بعد از این نفرین بر این دارِ جهان
ای بنی هاشم جوانان رو کنید
لاله ی من را به مقتل بود کنید
این گلی را که چو لاله پرپر است
روح و ریحانم علیِ‌ اکبر است
جانِ فطرس تشنه ی یک جامِ اوست
بر لبش پیوسته ذکرِ نامِ اوست

شب هفتم

چون که تنها ماند پورِ بوتراب
خواست احوالی از آن طفلِ رباب
کودکی آمد به نازی در برش
او که باشد جز سکینه دخترش
صبر او بر قلب دختر خانه کرد
زلف دختش را به دستی شانه کرد
گفت دختر سوی بابایش که باب
اشک اصغر می کند دل را کباب
دخترک با این سخن دل را ربود
اشک بابا را ز غم جاری نمود
رفت سوی دلبرِ‌دردانه اش
رفت نزد طفل در گهواره اش
گفت بابا دل ز عالم برده ای
دانم از فرط عطش پژمرده ای
می برم تا در بغل خوابت کنم
پیش دشمن تا که سیرابت کنم
آمد و اهلِ حرم مدهوش او
نور بود و ماه در آغوش او
آتشی بر جانِ لشکر می زند
مرغ او از تشنگی پر می زند
تا دهانش باز و بسته می شود
سخت بابا دل شکسته می شود
گفت با لشکر خطابی بی درنگ
آب شد از بهر او دل های سنگ
ای که صد مشکل به کارم می کنید
روز و شب از غصه زارم می کنید
فکر مرحم بر دلِ زخمی کنید
بر گل لب تشنه ام رحمی کنید
خشک گردیده دهان اصغرم
می زند آتش به جان و پیکرم
مردمان بی مرام و بی وفا
خود نخواهم قطره آبی از شما
یک نظر بر کام بی آبش کنید
غنچه ام گیرید و سیرابش کنید
جمله های شاه مانده نا تمام
برگرفته خصم تیری از نیام
ابن سعد دون به یک گوشه نگاه
حرمله را کرد غلطان در گناه
حرمله تیرش کمان را خانه کرد
اهل عالم را چنان دیوانه کرد
ناگهان دل عرصه ی آلام شد
طفل عطشان حسین آرام شد
داغ لیلی بر دلِ مجنون نشست
صورت مولایمان را خون نشست
خونِ او پاشید سوی آسمان
گفت شرحی با خداوند جهان
یک نظر بر ماتمم یزدان نما
طاقت این غصه را آسان نما
رفت پشت خیمه ها با اشک و آه
تا که در خاکش کند آن قرص ماه
خورده قبری کَند با چشم ترش
با نوک شمشیر بهرِ اصغرش
خواست تا انس و ملک مجنون کند
جان خود را در زمین مدفون کند
ناگهان آمد صدایی بی قرار
ناله ای از مادری چشم انتظار
صبر کن مولا دلم را خون مکن
من ربابم اصغرم مدفون مکن
صبر کن تا بوسه بر رویش زنم
بوسه بر آن کُنج ابرویش زنم
صبر کن تا در دلم گشتن شود
چشم من با دیدنش روشن شود
از چه رویی اصغرم دیر آمده
قطره ای از سینه ام شیر آمده

ِِشب ششم

 

Go to fullsize image

چو اعدا، دید قاسم را که اندر تن کفن دارد
همه گفت از ره تحسین ،عجب وجه الحسن دارد
رخش چون پرتو افکن شد در آن وادی، فلک گفتا
خوشا حال زمین را کاو، مهی در پیرهن دارد
لبش افسرده، همچون گل ز سوز تشنگی اما
تو گوئی چشمه ­ی کوثر در این شیرین دهن دارد
چو بلبل، شور انگیزد در آواز رجز خوانی
به شوق نوگلی کاو در میان آن چمن دارد
کشیده تیغ خون افشان ز ابرو در صف هیجا
تو گوئی ذوالفقار اندر کف خود بوالحسن دارد
چنان آشوب افکند اندر آن صحرا ز خونریزی
پس از حیدر نه در خاطر دگر چرخ کهن دارد
چه بی انصاف بودی آن جفا جویان آهن دل
چه جای نیزه و خنجر در آن سیمین بدن دارد
زهر سو لشگر عدوان هجوم آور در آن ظلمت
به صید شاهبازی جمله کز زاغ و زغن دارد
فکندند از سریرِ زین سلیمان وار آن شه را
بلی اندر کمین دائم سلیمان اهرمن دارد
چو سرو قد او زیب گلستان یل آرا شد
بگفتا تاب سم اسب کی همچون بدن دارد
مرادریاب یا  عماه ز روی مرحمت اکنون
که مرغ روح، شوق دیدن بابم حسن دارد

عکس و.....

گل بهاری مامان سلام

این روزا دیگه حسابی ما برنامه هامون حول محرم چیده شده و درگیر عزاداری هستیم........

می خوام برات چند تا عکس از چند وقت اخیر بذارم ......برو حالشو ببر.......

اما همه مامانای نازی که این مطلب رو می خونن...

1)من منتظر نظراتتون هستم پس لطفا .......

2)لطفا قبل از خوندن این مطلب به یه یادآوری من گوش بدید........دیشب دراز کشیده بودم تا بخوابم هرکاری می کردم حمیدرضا نمی خوابید...شیر دادن هم تاثیری در خوابش نداشت...اما چون من خسته بودم برای چند لحظه چشمام رو هم رفت. ناگهان  حمید رضا اومد و صورت روی صورتم گذاشت..........می دونین با این کارش من کجا رفتم.........یه لحظه یاد رباب افتادم و اینکه اون هم امشب طفلش رو در آغوش و صورت به صورت داره.....اما شب شام غریبان.............این روزا ،مامانای مهربون یاد غربت حضرت رباب باشید که خیلی غریبه ....این را  وقتی می فهمید که یه لحظه خودتون بذارین جاش.........بچه ای که از شدت عطش هلاکه و آنقدر گریه کرده که دیگه صداش در نمی آد .....به گفته ارباب مقاتل به تلذی افتاده.....تلذی می دونین یعنی چی....من این جا نمی گم خودتون برید معناش رو پیدا کنین.......

رباب است و خروش و خسته حالی

به دامن اشک و جای طفل خالی

اگر گهواره را پس داده بودند

دلش خوش بود با طفل خیالی

موج مزن آب فرات بخاطر دل رباب........

و اما حمیدرضایی که دیشب داشتم لباسش رو عوض می کردم ، آنقدر ذوق کرده بود از لخت شدن ،که دور خونه می دوید و من به دنبالش...تاجایی که با صورت رفت توی بوفه(آخخخخخخ)به روایت تصویر.......

این جا چه خبره...مامانم لباسارو تا کرده گذاشته تو کمد!!!!!به به کار من در اومد.....

چه کار پیچیده ای !!!!!!!!

مامان خانم چرا منو این طوری نگاه می کنی!!!!!

ببین از بس کارم زیاده مجبورم با دو تا دستم ببرم که برسم دیگه!!

با لباس از پله پایین رفتن خیلی سخته.....مامان خانم حق سختی کار ما فراموش نشه لطفا....

مطالعات و تحقیقات پسر من

.....چرا کتابو برعکس گرفتی مادر جان!!!!!

این مامان و بابای من فکر کردن گذاشتن این میز جلوی تلویزیون می تونه مانع بشه من برم جلو اساسی تلویزیون ببینم ......حالا ببین من چه کار می کنم.....تازه رو میز که می رم قدم می شه اندازش می تونم همه چیز رو متوجه بشم و تازه تسلط هم دارم........

داستان های لگن نوردی.......

در حال صعود......چه پشتکاری........

فاتح کوچک.......

و اما ماشین سواری  من.....

این مامان خانم فکر کرده که می تونه به من کاکائو نده......با جاش  ازش گرفتم و یه دلی از عزا در آوردم.....

این جا هم که دارم می غذا می خورم....البته یکمم به میز ناهارخوری خودم و میز ناهار خوری مامانم اینا می دم ....یه خورده هم روشون قدم می زنم ....البته به جهت پیاده روی بعد از غذا ست ها.....

با اجازه بزرگترها.....

کار بدی نمی کنم فقط کمی میز نوردی بعد از غذا می چسبه می گی نه!امتحان کن

یه لقمه میز خودم ..یه لقمه میز مامانمینا.......اخه من خیلی بچه خوبی هستم تنها خور نیستم که!! برا همین به میز و زمین و صندلی و لباس و....همه غذا می دم اگه چیزی تش موند اول به مامان و بابام بعد خودم....

این جا هم که مشکی پوشیدم و دارم گریه می کنم

این جا دارم سینه می زنم



البته درسته عزادارم اما.از خیر سی دی هام که نمی تونم بگذرم..........خب سعی میکنم اونا که ساز وآواز دارند رو نبینم....

در این شب ها و روزها ما رو از دعای خیرتون فراموش نکنین ....لطفا


شب پنجم

شمع‌ها از پای تا سر سوخته

مـانده یک پروانه ی پر سوخته

نـام آن پـروانه عبـدالله بـود

اختری تـابنده‌تر از مـاه بود

کرده از اندام لاهوتی خروج

یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج

خون پاکش زاد و جانش راحله

تـار مـویش عالمی را سلسله

صـورتش مـانند بابا دلگشــا

دست‌های کوچکش مشکل‌گشا

رخ چو قرآن چشم و ابرو آیه‌اش

آفتــاب آیینــه‌دار سایــه‌اش

مجتبـایی بــا حسین آمیـخته

بر دو کتفش زلف قاسم ریخته

از درون خیمه همچون برق آه

شـدروان با ناله سوی قتلگاه

پیش رو عمـو خریدارش شده

پشت سر عمـه گرفتارش شده

بـر گرفته آستینش را بـه چنگ

کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!

ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو

ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو

کودک ده سالـه و میـدان جنگ

یک نهال نازک و باران سنگ

دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر

شیر اگـر خواهد زند او را به تیر

تو گل و، صحرا پر از خار و خس است

بهر مـا داغ عـلی‌اصغر بـس است

با شهامت گفت آن ده ساله مرد

طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد

بی‌عمو ماندن همه شرمندگی است

بـا عمو مـردن کمال زندگی است

تشنگی با او لب دریا خوش است

آب اگر او تشنـه باشد، آتش است

بــوده از آغــاز عمـرم انتظار

تـا کنم جـان در ره جانان نثار

جـان عمه بود و هستم را مگیر

وقت جانبازی است دستم را مگیر

عمه جان در تاب و تب افتـاده‌ام

آخــر از قـاسم عقب افتــاده‌ام

ناله‌ای با سوز و تاب و تب کشید

آستیـن از پنجه زیــنب کــشید

تیر گشت و قلب لشکر را شکافت

پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت

دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه

تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه

تــا نیایـد دست داور را گـزند

کرد دست کوچک خود را بـلند

در هــوای یـاری دستِ خـدا

دسـت عبـدالله شـد از تن جدا

گفت نه تنها سر و دستم فدات

نیستم کـن ای همـه هستم فدات!

آمدم تا در رهت فـانی شوم

در منـای عشق قربـانی شوم

کاش می‌بودم هزاران دست و سر

تـا بـرای یـاری‌ات می‌شد سپر

قطره‌گر خون گشت، دریا شاد باد

ذره‌گـر شـد محو، مهرآباد بـاد

تو سلامت، گرچه ما را سر شکست

دست ساقی باز اگر ساغر شکست

ای همـه جـان‌ها بـه قربان تنت

دســت عبــدالله وقـف دامنـت

چون به پاس دست حق از تن جداست

دست ما هم بعد از این دستِ خداست

هر که در ما گشت، فانی ما شود

قطره دریایی چو شد، دریا شود

تا دهم بر لشکر دشمن شکست

دست خود را چون عَلم گیرم به دست

بــا همین دستم تو را یاری کنم

مثــل عبّــاست علـمداری کنم

بــود در آغوش عمّش ولوله

کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله

تیر زهرآلود با سرعت شتافت

چون گریبان حنجر او را شکافت

گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد

مرغ روحش از قفس پرواز کرد

بــا گلوی پاره در دشت قتال

شه تماشا کرد و او زد بال بال

همچو جان بگْرفت مولا در برش

تــازه شــد داغِ علیِّ‌‌اصـغرش

گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش

اشک «میثم» باد وقفِ دامنش

***استاد حاج غلامرضا سازگار- برگرفته از سایت مداحان قم***

شب چهارم


آقازاده های حضرت زینب

قامت کمان کند که دوتا تیر آخرش

یک دم سپر شوند برای برادرش

خون عقاب در جگر شیرشان پر است

از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش

این دو ز کودکی فقط ایینه دیده اند

آیینه ای که آه نسازد مکدرش

واحیرتا که این دو جوانان زینبند؟

یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش

با جان و دل دو پاره جگر وقف می کند

یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش

یک دست گرم اشک گرفتن ز چشمهاش

مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش

چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر

چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش

زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت

تا که خدا نکرده مبادا برادرش…

زینب همان شکوه که ناموس غیرت است

زینب که در مدینه قرق بود معبرش

زینب همان که فاطمه از هر نظر شده است

از بس که رفته این همه این زن به مادرش

زینب همان که زینت بابای خویش بود

در کربلا شدند پسرهاش زیورش

گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات

وقتی گذشته بود دگر آب از سرش…

حمید برقعی

حر

شهید والا قدر عاشورا.حر از خاندانهای معروف عراق و از رؤسای کوفیان بود.به درخواست ابن زیاد، برای مبارزه با حسین «ع» فراخوانده شد و به سرکردگی هزار سوار برگزیده گشت .گفته اند وقتی از دار الأماره کوفه، با مأموریت بستن راه بر امام حسین «ع» بیرون آمد، ندایی شنید که: ای حر! مژده باد تو را بهشت...  در منزل «قصر بنی مقاتل» یا «شراف» ، راه را بر امام بست و مانع از حرکت آن حضرت به سوی کوفه شد.کاروان حسینی را همراهی کرد تا به کربلا رسیدند و امام در آنجا فرود آمد .حر وقتی فهمید کار جنگ با حسین بن علی «ع» جدی است، صبح عاشورا به بهانه آب دادن اسب خویش، از اردوگاه عمر سعد جدا شد و به کاروان حسین «ع» و جبهه حق پیوست.توبه کنان کنار خیمه های امام آمد و اظهار پشیمانی کرد، سپس اذن میدان طلبید.این انتخاب شگفت و برگزیدن راه بهشت بر دوزخ، از حر، چهره ای دوست داشتنی و قهرمان ساخت.حر با اذن امام به میدان رفت و در خطابه ای مؤثر، سپاه کوفه را به خاطر جنگیدن با حسین «ع» توبیخ کرد.چیزی نمانده بود که سخنان او، گروهی از سربازان عمر سعد را تحت تأثیر قرار داده از جنگ با سید الشهدا منصرف سازد، که سپاه عمر سعد، او را هدف تیرها قرار داد.نزد امام بازگشت و پس از لحظاتی دوباره به میدان رفت و با رجز خوانی، به مبارزه پرداخت و پس از نبردی دلیرانه به شهادت رسید.

شب سوم


زرد و کبود و سرخ شد اما هنوز هم

دارد عزای دیدن بابا هنوز هم

تا تاول دوباره ای از راه می رسد

با گریه آه می کشد آن را هنوز هم

آهسته بغض می کند و خیس می شود ...

... زخم کبود گونه اش : « آیا هنوز هم

مهمان چوبدستی شهر جسارتی

من مانده ام به حسرت لب ها هنوز هم »

من درد های روسری ام را نگفته ام

با چشم های غیرت سقّا هنوز هم

از صحبت کنیزی مان گریه می کنم

می لرزم از خجالتش امّا هنوز هم

مُحرم شدم ، طواف کنم ، بوسه ها زنم

آنجا که هست کعبۀ دنیا هنوز هم

دلتنگ بود و رفت و نگفتید خوب شد

گوش بدون زینت او یا هنوز هم ... ؟! 

شعر از علیرضا لک

پس از عاشورا، زنان خاندان نبوت شهادت پدران را از فرزندان خردسال پنهان می داشتند و می گفتند پدرانتان به سفر رفته اند؛ تا این که یزید آنها را به  سرای خویش درآورد.

امام حسین علیه السلام دختری چهارساله به نام رقیه داشت. شبی از خواب برخواست و با حالتی پریشان گفت: پدرم کجاست که من اکنون او را در خواب دیدم. چون زنان این سخن را شنیدند گریستند و صدای شیون برخاست و یزید بیدار شد و پرسید چه خبر است؟ مأموران بررسی کردند و ماجرا را برای یزید گفتند.


یزید گفت: سر پدرش را نزد او ببرید. آن سر مقدس را در زیر پوشش قرار داده و در برابرش نهادند.
کودک پرسید: این چیست؟ گفتند: سر پدرت حسین است. آن را برداشت و در دامن نهاد و می گفت: «چه کسی تو را به خون خضاب کرده است ای پدر؟ چه کسی رگ گلوی تو را بریده است ای پدر؟ چه کسی مرا به این کوچکی یتیم کرده است پدر؟ پس از تو به چه کسی امیدوار باشیم ای پدر؟ این دختر یتیم را چه کسی بزرگ کند؟ ای کاش من فدایت شده بودم، ای کاش من نابینا شده بودم! ای کاش من در خاک آرمیده بودم و محاسن به خون خضاب شده تو را نمی دیدم.»
آن گاه لب کوچک خود را بر لبهای پدر نهاد و گریه شدیدی کرد و از هوش رفت. هر چه تلاش کردند به هوش نیامد و او در همان خرابه های شام به شهادت رسید.


شب دوم

الا یاران من ، میعادگاه داور است اینجا

بدن ها غرق خون ، سرها جدا از پیکر است اینجا

ملک قرآن بخوان در خاک روح انگیز این وادی

که هفتاد و دو گل از باغ عترت پرپر است اینجا

نیازی نیست گل ریزد کسی در مقدم مهمان

که صحرا لاله گون از خون فرق اکبر است اینجا

مگر نه در نماز عشق می باید وضو از خون

وضوی من ز خون حلق پاک اکبر است اینجا

شود جان عمویی همچو من قربانی قاسم

که مرگ سرخ بروی از عسل شیرین تر است اینجا

شود حل مشکل بی آبی اطفال معصومم

که سقا با دو چشم خونفشان آب آور است اینجا

نه تنها از تن مردان جنگی سر جدا گردد

به نوک نیزه طفل شیر خوارم را سر است اینجا

مبادا کس در این صحرای خونین نام آب آرد

جواب العطش شمشیر و تیر و حنجر است اینجا

الهی دخت زهرا پای در گودال نگذارد

که کعب نی جواب یا خای خواهر است اینجا

عجب نبود گر ابناء بشر گریند خون بر من

که از خون گلویم رنگ ، موی مادر است اینجا

به عمر خود مزن غیر از در این خانه را میثم

زیارتگاه دل تا صبح روز محشر است اینجا

بدانکه در روز ورود آن حضرت به کربلا خلاف است واصح اقوال آنست که ورود آن جناب به کربلا در روز دوم محرم الحرام سال شصت و یکم هجرت بوده و چون به آن زمین رسید پرسید که این زمین چه نام دارد؟ عرض کردند قادصیه فرمودند نام دیگری دارد؟عرض کردند نینوا .چند لحظه تامل کردندو فرمودند باز هم فکر کنید آیا نام دیگری هم دارد ؟عرض کردند: کربلا می‌نامندش، چون حضرت نام کربلا شنید گفت:

اّلّلهُمَّ اِنّ اَعُوذُبِکَ مِنَ الْکَرْبِ وَالْبَلآءِ

پس فرمود که این موضوع کرب و بلا و محل محنت و عنا است فرود آئید که اینجا منزل و محل خیام ما است، و این زمین جای ریختن خون ما است. و در این مکان واقع خواهد شد قبرهای ما، جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به اینها پس در آنجا فرود آمدند. و جز نیز با اصحابش در طرف دیگر نزول کردند و چون روز دیگر شد عمر بن سعد (ملعون) با چهار هزار مرد سوار به کربلا رسید و در برابر لشکر آن امام مظلوم فرود آمدند.

با غم برایت می گویم

گل قشنگم سلام

سعی می کنم که تو این ایام هم،هر وقت مسئله جالبی اتفاق  افتاد بیایم و برایت شرح بدهم

اول حوادث این چند روزه

این چند روز چند تا اتفاق وحشتناک افتاد که مطمئنا اگر لطف خدا شامل حالمون نبود.......

اولیش :بابایی شما، می خواست توی اتاق خواب یه چوب لباسی بکوبه....اساسا این شوهر بنده عاشق چوب لباسیه!!........خب منم که مخالف و  ......بگذریم!! بعد از اینکه کارش تموم شد من رفتم اتاق خواب رو مرتب کنم.....حمیدرضا داشت بازی می کرد ، باباش داشت با موبایلش حرف می رد.......من یه دفعه دیدم حمید رضا جیغ زددددددددد.....طبق معمول و عادتم گفتم یا امیرالمومنین............بعد از چند لحظه فهمیدم که چی شده...محمدجواد وقتی داشته کار می کرده  پریز برق خراب می شه و سیم هاش می زنه بیرون.......یا خدا از فکرشم دیوونه می شم........حمیدرضا هم مشغول بازی در  همون منطقه بود و ...خدا بکشه مامان به این بی لیاقتی رو!!!!!!!! خدا رو شکر !!!گرچه کلا پریز کنده شده بود اما مثل اینکه یکم دستش رو گزیده و...اونم جیغ زده ...هرچی بگم خدا رو شکر کمه .............پس می خوام بگم یا صاحب الزمان ممنونم که به ما لطف داشتی

دوم:دیروز پسر من بعد از مکتب می ره حوزه........داشته با آینه بزرگی که اون جا بوده بازی می کرده که.......یهو آیینه بر می گرده روش ......آیینه خردو خاک شیر شد اما فقط دست حمید ضا یه کوچولو خراش برداشت.........عمق فاجعه ای که می تونست رخ بده رو تصور کنید.......واقعا این که این جوجه ها رو فقط خدا حفظ می کنه

اما چند تا نکته جالب از این روزها:

پسر من داشت بازی می کرد.....رفته بود لابلای مبل ها و نمی تونست بیاد بیرون.

این جور مواقع معمولا خلف عادت می کنه و می گه :ماما.......اما این دفعه یهو دیدم گفت:آداده.........!!!!!!!!!!!

یه روز دیگه داشت با دقت بیبی اینشتین رو می دید CD بیبی شکسپیر بود..........یهو دیدم داره می گه:TRAIN!!!!!!

مادر جاننننننن!!!!!!آخه تو حرف معمولی نمی زنی TRAIN!!!!!!!

این روزا وقتی بهش می گم حمید رضا جیش!می دوه طرف دستشویی و می گه جیسسسس!!!! و خودش می ره تو!!!

این روزا به آب به می گه آده آده آدهههههههههه!!!!!همه پیشرفت می کنن نوگل شکفته من پسرفت

دیشب داشتیم تو تلویزیون یه مداحی جالب گوش می دادیم ذوق کرده بود  و وقتی می دید من دارم سینه می زنم می زد رومیز!!!!!

هی من می گم سینه بزن هی می زنه رو میز وگاهی هم دست می زنه......اشکال نداره یاد می گیری!!

خلاصه دیشبم که هیچی تو جلسه عملا جد و آبادم و آورد جلوی چشمم !!!دماری از روزگارم در آورد اسمی!!!!

کلی هم یاد گرفته از خودش سر و صدا در می آره کتاباشو می آره و شروع می کنه به خوندن(البته اول من چند تا شعر براش می خونم )بعد اون ادامه می ده:دادااد اواوا اداداددددددااااااا:اینا محتویات کتابایی که اون می خونه!!!!!

پریشب داشتم خونه رو مرتب می کردم(کلا خونه مرتب کردن ما موکول شده به نیمه های شب چون زودتر، زحمت بر باد رفتست)..........ناگهان دیدم داره کتاباشو جمع می کنه ،می آره تو اتاقش .......فکر کن چه حالی کردم

دیگه الانا قشنگ سعی می کنه کلاشو بذاره روی سرش ...که صد البته نمی تونه.......علاقه عجیبی به مسواک داره و......

حتی گاهی سعی می کنه پیراهنش رو بپوشه ......البته تلاشی ناموفق اما شیرین.......


راستی خودش یاد گرفته در خونه رو باز کنه.......رو میز مبل می ره وتلویزیون رو از اون زاویه می بینه.......رو مبلا دیگه به تصرفش در آمده و........

خلاصه اینم از احوال این پسره!!

تا بعد

علی یارتون

شب اول

کوچه گرد ِغریب میداند

بی کسی در غروب یعنی چه !

عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد

بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه !

 صف به صف نیت ِ جماعت را  

بر نماز ِ امام می بستند

همه رفتند و بعد از آن هم

در به رویش تمام می بستند

 در حکومت نظامی ِ کوفه

غیر ِ" طوعه" کسی پناهش نیست

همه در را به روی او بستند 

راستی او مگر گناهش چیست ؟؟

 ساعتی بعد مردم ِ کوفه

روی دارالعماره اش دیدند

 همه معنای بی کسی را از

 لب و ابروی  ِ پاره  فهمیدند  *

 داد  میزد:  "حسین"  آقا جان!!

راه  ِخود کج نما کنون برگرد 

تا نبیند به کربلا زینب  

پیکرت رابه خاک وخون برگرد ….

  دست من بشکند ولی  دستت

بهر  ِ انگشتری بریده مباد

سر ِمن از قفا جدا بشود

حنجرت  از قفا دریده مباد

 کاش میشد به جای طفلانت

کودکانم بریده سر گردند

جان زهرا میاور آنها را

دختران را بگو که بر گردند

 دختران را نیاور اینجا چون

دست ِ مردان کوفه سنگین است

وای از آن ساعتی که معجر از

غارت  ِگوشواره رنگین است

 یاس های قشنگ ِ باغت را

رنگ ِ پاییز می کنند اینجا

نعل نو میزنند بر اسبان  

تیغ  ِ خود تیز می کنند اینجا

 نیزه ها را بلند تر زده اند

مردمانی پلید و بی احساس

حک شده زیر ِ نیزه ها : " اینهاست!

از برای نبرد ِ با عباس ..."

 پیرزن ها برای کودک ها

قصه ی سنگ و چوب میگویند

" روی نیزه اگر که سر دیدی

سنگ بر او بکوب "  میگویند 

 می دهد یاد بر کمانداران

حرمله فن ِ تیر اندازی

فکر ِ پنهان نمودن و چاره

بر سفیدی ِ آن گلو سازی ؟

 کوفه مشغول ِ اسلحه سازی ست

فکر مردم تمامشان جنگ است

از سر ِ دار ِِ کوفه می بینم

بر سر بام  ِخانه ها سنگ است

 تشنه ات میکشند بر لب ِ آب

 گو به سقا که مشک بر دارد

طفلکی پا برهنه مگذاری

خار ِ صحرایشان خطر دارد

  آخرین حرفهای مسلم بود:

ای که از کوفیان خبر داری!!

جان ِ زهرا برای  دخترها

روسری ِ اضافه برداری !!

 پیکرش روی خاک و طفلانش

کوچه کوچه پی اش دوان بودند

از گزند ِ نگاه ِحارث هم

تا پدر بود در امان بودند

 مثل مولا سه روز مانده به خاک

پیکر بی سرش  نشد عریان

مثل مولا که پیکرش اما

نشده پایمال ِ از اسبان

 رسم دلدادگی به معشوق است

عاشقان رنگ ِ یار میگیرند

در همان لحظه های آخر هم 

نام او روی دار میگیریند 

وحید مصلحی

مسلم بن عقیل، این قهرمان نستوه و مبارز با ایمان را که قلبى مالامال از عشق حسین بن على (ع) داشت، نزد ابن زیاد بردند. آن بزرگوار بیش از آن که به فکر خود باشد، در اندیشه مولاى خویش و خاندان او بود که در پى نامه اش از مکه به سمت کوفه حرکت کرده اند؛ کوفه اى که دگرگون شده و هواداران و بیعت کنندگان، پیمان شکسته و به خانه ها خزیده اند و اکنون مسلم، پیش آهنگ این نهضت، مجروح و دست بسته در اختیار والى خون آشامى همچون ابن زیاد گرفتار است.

مسلم، هنگام ورود به قصر، سلام نکرد، زیرا ابن زیاد را به رسمیت نمى شناخت. برخوردها و گفت و گوهاى تندى میان این اسیر آزاده و حاکم سنگ دل کوفه گذشت. هر چه ابن زیاد مى گفت، مسلم جوابى کوبنده به او مى داد. به ناچار ابن زیاد دستور داد او را بکشند.(10)

مسلم بن عقیل را به بالاى دارالاماره بردند، در حالى که نام خدا بر زبان داشت، ذکر و تکبیر مى گفت و بر خاندان پیامبر درود مى فرستاد. گروهى هم بیرون از کاخ، منتظر نتیجه کار بودند.

با تیغ جور، گردن مسلم بن عقیل را زدند و سر پرشورش را از پیکر جدا کردند و بدن مقدس او را از آن بالا به زیر افکندند.(11) شهادت او در روز عرفه، نهم ذى الحجه سال شصت هجرى بود.

زمانى خبر شهادت مسلم بن عقیل به سید الشهدا (ع) رسید که وى از مکه بیرون آمده و در راه کوفه بود. آن حضرت طى سخنانى و از جمله درباره مسلم بن عقیل، این شهید سرافراز، چنین فرمود: «خدا مسلم را رحمت کند، او به رحمت و رضوان خدا شتافت و تکلیفش را ادا کرد و آن چه بر دوش ماست، باقى مانده است.»(12)

سپس فرزندان او را که در کاروان حسینى بودند، مورد تفقّد قرار داد و دست محبت بر سر دخترش کشید.

مشکی پوشیدیم

عزیزم،گلم ! برخلاف سلیقم (چون قالب قبلی رو خیلی دوست می داشتم)به احترام عزای سید الشهدا، قالب وبلاگت  رو عوض کردم تا وبلاگت هم مثل خودمون سیاه پوش بشه..............خدایا از ما بپذیر این مشکی پوشیدن را ....

ماه خون

السلام علیک یا ابا عبدالله

السلام علیک یابن رسول الله

السلام علیک یابن امیرالمومنین

السلام علیک یابن فاطمه سیدة نساء العالمین

السلام علیک یا ثارالله وابن ثاره والوتر الموتور

جان عالم به فدای تو ای حسین فاطمه

باز این چه شورش است که در خلق آدم است 

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

سرهای قدسیان همه برزانوی غم است

  گویا عزای اشرف اولاد عالم است

آری عزای اشرف اولاد عالم است..........

خون حسین می جوشد و می خروشد و می بالد و..........در طول تاریخ امتداد پیدا می کند تا........

الان نمی تونم به وعدم عمل کنم

شاید ساعتی دیگه ..........الان می خوام از دلم بگم

از لباس مشکی که دیشب تن پسرم کردم و برای اولین بار درزندگیش اصلا از اینکه گریه می کرد ناراحت نشدم و  بهش گفتم گریه کن ان شاءالله همیشه چشمانت برای پسر فاطمه اشک آلود باشه.........همیشه زار بزنی....آنقدر که خون گریه کنی .......مگر مهدی فاطمه در عزای جدش خون گریه نمی کنه(زیارت ناحیه مقدسه)

آجرک الله بقیةالله

آجرک الله فی مصیبت جدک الحسین

دوباره ذهنم آشفته شد.......

دوباره نمی تونم نگارش صحیح رو رعایت کنم

دلم می خواد بگم که

به کربلا کفن مگر بغیر بوریا نبود                     مگر حسین فاطمه عزیز مصطفی نبود

اما ........حسین هنوز در راه است پس برگرد........آقا برگرد نرو به کربلا حسین جان

یه شعری هست که الان یادم نیست اما محتواش اینه...........حسین جان به زینب رحم کن!حسین جان به گلوی شش ماهت فکر کن!!!حسین فاطمه به گوشهای دخترکان مظلومت نگاه کن .......نیا

کوفه نیا حسن جان!کوفه وفا ندارد!!!کوفی بی مروت شرم و حیا ندارد

اف بر این دنیا که هر سال باز محرم می آید و باز ..........

آقای غریبم !آقای مظلومم! محرمی دیگر از راه رسید و شما ........بمیرم !!!!همه می گن: بمیرم برای دل زینب من می گم بمیرم برای دل مهدی فاطمه

دیگه نمی تونم ادامه بدم...........

شعر

مي برد رويا مرا، سخت ، بي تاب وجسور

تا اوان كودكي ، لحظه هاي پر سرور

مي پريديم آسمان ، پا برهنه پي توپ

بود از ما، درد وغم ، سال نوري دور دور

در سفرهاي خيال ، اسب ما ني بود ، ني

مي جهيديم از زمين،باهزاران شوق و شور

وسعت دنياي ما ، يك دو آبادي و بس

در دل كوچك ما ، قهقهه اميد و نور

بر زبان ما ، روان ، داستان حسنك

داشت در دل،عاطفه ، همچو جان ما حضور

شعر مي خوانديم ما ، دست در دستان هم

همصدا با هم همه ، باز باران ، با غرور

مي غرد سخت و مهيب ، از كنار من ، قطار

يادم آرد ريز علي ، آن فدا كار غيور

در كلاس كودكي ، يك نفر تنها نگفت،

جز حقيقت حرفي از ، راستگويي ها به دور

كاش مي شد دوستان ، بچه مي مانديم ما

يا از آن روزان خوش ، ما نمي كرديم عبور

شعر از علی خدادادی

روز ترافیک

ای دایی عباس بد.........

خب دیروز دو قدم تو سرما پیاده رفتی ......یکمم زود رسیدی ....دلیل می شه مامان من رو نفربن کنی امروز دیر برسه سر کار........

عجب وضعی بود امروز تو اتوبان بابایی و همت و........

اولین ترافیک مربوط به یک خانم نیمه محترم.......آخه خانم  حسابی تو خط سبقت ،تو اتوبان، آدم هوس می کنه دنده عقب بیاد.......شانس آوردی من پلیس نیستم و گرنه بدون شک گواهینامه ات باطل بود.......

ترافیک دوم: اون سمت  اتوبان تصادف شدید ......این سمت  بسته ......خب مردم می خوان کروکی بکشن ....مگه فضولی!!!!!!!!شایدم بخیلی!!!!!!!

انتهای همت:خروجی آزادگان بسته است .......وحشتناک ترافیکه..........با کلی لایی کشیدن و بدبختی خودمون رو کشیدیم بیرون و وقتی رد شدیم دیدیم که دارن تابلوی راهنمایی رانندگی نصب می کنن......

آقا ما هم که شهروند مسئول و همچنین اساسا شاکی از این طرح زوج و فرد........کجا زنگ بزنیم اعتراض کنیم :110

شماره رو می گیریم البته در حین رانندگی.....(من اگه جای اون پلیسه بودم که).......

آقا 110 هه ...

بله خانم بفرمایید...

آقا این چه وضعشه مردم و اسیر کردین تو این  تهران طرح زوج و فرد گذاشتین بعد می آیین،اول صبح تابلوی راهنمایی،رانندگی نصب می کنین !!!!!!!!من نیم ساعت تو ترافیکم ......آقا شما نمی دونین چه ترافیکیه !!!این چه بلایی سر مردم میارین من نمی فهمم!!!!!!!من که باید هر روز با ماشین شخصی برم سر کار به یه ذلتی افتادم و...........

آی غر زدم و آی غر زدم

بنده خدا پلیس جوابگوی من حاج و واج مانده بود چه بگوید.......به همین دلیل  وصل کرد پلیس راهور.....

من هم  با همون آب و تاب برای  ایشون هم تو ضیح دادم.....آقای پلیس مهربون ،خیلی با آرامش بعد از اینکه من کلی غر زدم گفت:خانم اون جا کامیون چپ کرده و تابلو رو انداخته.............

آقا ما ضایع شدیم..........

خلاصه به نفرین خیر دایی عباس جان شما عینا مثل دیروز با نیم ساعت تاخیر کارت زدم........


نسل سوخته

سلام پسرک عزیزتر از جانم

می خوام برات بنویسم که بدونی نسل ما، برای نسل شما چه دسته گل هایی به آب داده........

اون موقع که من بچه بودم برف می اومد........الان نمی آد

اون موقع که من بچه بودم هوا هیچ وقت آلوده نمی شد......الان هیچ وقت پاک نمی شه

اون موقع که من بچه بودم ما می رفتیم ورامین، سر زمین های مامان کبرات و همون جا کلی طالبی می خوردیم، کلی می گشتیم، کلی می خندیدیم ،تو جوی آب بازی می کردیم و توت می خوردیم و دنبال گوالک(همون قارچ خودمون)می گشتیم و وقتی پیدا می کردیم با کلی ذوق و شوق ،بغد از کلی دعوا که من اول دیدم یا تو!!!! می آوردیم خونه و سرخ می کردیم و.......چه حالی داشت.........امروز  زمین های مامان کبری خشکیده و تفتیده رها شده و نه طالبی و نه توت و..........عوضش یا همه میوه هامون با سموم و مواد شیمیایی درست می شن یا نوشابه و آب میوه های صنعتی مزخرف رو می خوریم و خوشحالیم که ما پیشرفت کردیم ....یوهووووو!!!!!امروز تو همه بقالی ها قارچ یافت می شه اما..............

نه تو رو تفریحی  می بریم، نه جایی داریم که بریم !!!!!الانم که از ترس آلودگی هوا حتی تا پارک محل هم جرات نمی کنیم بریم......تعطیلمون هم نمی کنن که بریم یه چند روزی از این خراب شده بیرون........چون فقط دولتی ها ممکنه مریض  بشن !!!!!ماها که تو بخش خصوصی هستیم از سنگیم........

اون موقع که من بچه بودم کسی ماشین نداشت......کسی موبایل نداشت.....تلویزیونمون کوچیک بود اما ما بچه ها با هم بودیم و بازی می کردیم......کجاهستند آن فامیل هایی  که هر جمعه دور هم جمع بودیم، کجاست آن رفت و آمد ها که باعث می شد ما بچه ها انقدر بازی کنیم و بخندیم و.........و امروز تنها در خانه می نشینیم و پسرمان را که پشت هر رفتنی گریه سر می دهد و داد میزند که ایها الناس منم می خوام برم مهمونی......برم تو هوای آزاد !برم تو چمن های تازه غلت بزنم...........به ما که رسید همه چی خشک شد؟!!!....

و ما کاری کردیم که.........

امروز لب دریا از شدت آشغال بوی گند می دهد......دستمان درد نکند ....واقعا هنر می خواهد که بتوانی حتی دریا را هم  به این افتضاح بکشانی !دستمان درد نکند..........

امروز جنگل ها  جنگل که نیست آشغال دانیست.............

و امروز امروز است ......من دلم خوش است  مزدا سوارم او دلش خوش است بی ام و سواراست  و.........خاک بر سر هر چی ماشین..........آدم الاغ سواری کنه ولی هوای پاک بخوره..............

چه بگویم ........اینها نه انتقاد به دولت است که ........از ماست که بر ماست........ما دولتیم.......مائیم که در  ادارات می رویم سر کار یه لقمه نون حرام در بیاوریم.........نگو چرا توهین می کنی.........بعد از تعطیلی دو هفته گذشته،من مصاحبه ای رو خواندم که می گفت:دولت باید صرفه جویی ناشی از این تعطیلی ها رو خرج حمل و نقل عمومی کند.....بگو سرت را بالا بگیر و بگو..............صرفه جویی ؟؟؟یعنی اگر این ادارات دولتی تعطیل باشند به نفعه کشور است .......پس کسی کار مفید انجام نمی دهد که بخواهد پول حلال در بیاورد.........خب دولت حسابی، بی کاری مردم و می ذاری سر کار.........تعطیل کن خلاصصصصصصصصص........

و ما امروز جمیعا بر سر خان پر نعمت نفت بنشسته ایم و می خوریم و غر می زنیم و انتقاد می کنیم و می ریزیم و می پاشیم و ........و فردای تو !!!نمی دانم آیا این زمین همچنان سخی هست در بذل نفت و ذخایرش برماو....

اما دلم روشن  است:

تا نیایی گره از کار بشر وا نشود

درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود